قبله هفتم
استفاده از این مطلب حتی با ذکر منبع جایز نمی باشد.
قبله هفتم
آرزويم بود با تو قصه اي از دل بخوانم
از شروع عشق گويم در كنار تو بمانم
سر دهم غوغاي دل مولاي من سلطان دينم
من ولي مي خواستم گويم ز درد شرمساري
گاه گاهي از غم دلبستگي هايم سرودم
شام هايي در حضور آينه از غصه خواندم
روزها رفتند و مانده يادگاري سوز آهي
بي خبر بودم ولي از سر اين راز نهاني
آه از شب هاي بي تو آه از من آه از من
از تو حتي لحظه اي ديوانگي من را نبايد
روسياهي هاي جانم عشق را افسانه كرده
آخر از تو شعر گفتن در دل بي حاصلم نيست
جان بي آلايش و دلدادگان مرد خواهد
شعر از تو عشقبازي با گل است و من نه آنم
از فراز و از نشيب اين دل غافل بگويم
آري آري روزگاري با صلاي تو دويدم
روزگاري دور نه نزديك در پايت رسيدم
گفتمت از درد اين دل گفتمت از بيش و از كم
ليك كم كم رخت بربست از دلم نور خدايي
هرگز از آن آبروي رفته اميدي نباشد
از حضور گرم تو يكبار ديگر هست گشتن
دست سردم را بگير اي آخرين اميد جانم
اي فداي آن كبوترهاي مست نغمه خوانت
كرده ام آهوي وحشي دلم را بيمه تو
بايد اين دفتر ببندم شعر را خوانده نخوانده
مي روم از شهر تو از اين سراي بي قراري
تربتت را بهر زخم خاكي دل مي برم من
يا علي مي گويم و پايان رسانم اين كلامم
آذر 83
مشهد مقدس






هر یکشنبه به روز می شویم