ورود آلات موسیقی به محیط کوهستان ممنوع

به دامان زیبای طبیعت درکه رفته بودیم تا هم دوستان را ببینیم و هم در کنار موسیقی رودخانه تاری هم بنوازیم

صبح زود رفته بودیم و در خلوتی صبحگاهی خود را به هفت حوض کوچک (سفره خانه سنتی دنجی که تجربه اش را حتما به شما پیشنهاد می کنم) رساندیم. دو سه ساعتی تار زدیم و آواز خواندیم و با دوستان جدیدی هم آشنا شدیم. از نواختن فارغ شده بودیم و گرم صحبت با دوستان تار را در کنار خود روی تخت نهاده بودیم تا کم کم آماده بازگشت به هوای آلوده شهر شویم. در همین حین برادران محترم نیروی انتظامی با دیدن تار در کنار دست ما، با لحن خاصی که منحصر به همین دوستان سبزپوش است تا مجرمین پررو نشوند خطاب کرد به ما که «این» مال کیست؟ گویا آوردن نامش را هم ناشایست می دانست شاید هم اصلا نامش را نمی دانست. گفتیم ما گفتند ورود «این چیزها» به محیط کوهستان ممنوع است و در ابتدای ورودی مسیر کوهستان هم اعلامیه ای برای آن نصب شده است. خواستیم وارد بحث شویم و با لحن خاصی که منحصر به هنرمندان نیست و بسیاری مردمان برای ایجاد محبت با آن با یکدیگر سخن می رانند از نیتمان و چرایی ساز آوردنمان به دامان کوهستان آگاهشان نماییم که لحن خاصشان خاص تر شد و دوست عزیزمان که دنیادیده هستند و تجربیات بسیار دارند به سرعت ما را هدایت به گذاردن ساز در کاورش نموده ماموران مغذور را راهی ادامه انجام وظیفه شان نمودند.

البته هنگام پایین آمدنمان از ارتفاعات در ورودی مسیر کوهستان آش خوری را دیدیم که مانع از ورود نوازندگانی می شد که ساز به دوش و البته دست از پا درازتر از کوهپیمایی صرف نظر می نمودند.

همه ناراحتی هایمان ما را به دنبال یافتن پاسخی برای چرایی این مساله به سوی دانای کل، حضرت گوگل سوق داد که پاسخمان را چنین یافتیم:


زرآباد - قسمت سوم

 

 

 

ما در زرآبادمان (مادرزرآبادمان فحش نیست)، بساطی داریم از قرار تولید ملی باکیفیت و واردات محصولات خارجی بی کیفیت. این مساله خود جای بسی مباحثات دارد که هیچ، مانده است داستانی پیچ در پیچ. چه بسیارند مردمان زحمت کشی در آبادیمان که دست در تولید دارند بی منت، و جان می کنند در بلبشوی خدمت.

جان بر سر راه عشق دادن                                        یا دل به ره نگار دادن

یک لحظه شبیه آن نباشد                                        تولید به کار خود نهادن

این بس که اگر ما را سر از تن بردارند که دلواپس تولید ملی مان نباشیم، نباشد. و چون قبرمان نبش کنند فریاد از خاک گورمان برآید که :

چو این تولید ملی کی توان داشت    که هرچه داشت باید کاشت، برداشت

و به گفته آن دوستمان از قدمای زرآباد

سر که نه در راه عزیزان بود            بار گرانی است کشیدن به دوش

پس دیگر چه غم از دندان و طعم دهان و ریشه شیرین بیان یا حتی گوهر جان. کدخدای دهمان هم خودمان دیدیم سوار بر خودروی ملی می شود، و از تولیدات ملی زرآباد بهره وافر می برد و سر و تن پوشش را هم از ماچین نمی آورند برای به تن کردن یا بر سر نهادنش.

هیچ هم طعم تنقلات اجنبی به گرت خوراک های نوستالژیک ما نمی تواند رسیدن. و ایمنی خرهای دلربای ده ما را نمی تواند داشتن اسب و یابوهای بیگانه برداشته.  فی الجمله آنچه بخواهید هم در زرآباد نحو احسن است و دوره حُسن و حَسن.

 

ای زرآباد که در لطف سخن بی تابی  در عمل لیک تو عمریست که اندر خوابی

غم تولید نداری که ز چین می آید        شیروجان و نفس و هرغزل کمیابی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد

بنا بود این شعر را در قند و نمک بخوانیم اما به سبب ترافیک ناشی از تبعات فوتبال به جلسه مذکور نرسیدیم 

امید که مقبول خاطر افتد



ایران من و تو با کسی جنگ ندارد

تنگ است دلش ولی دل تنگ ندارد

شبهاش بدون خنده آهنگ ندارد

در ذات گلش حیله و نیرنگ ندارد

سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد

 

ایران من و تو روزگاریست که خسته است

از قید محبت و بهار خود گسسته است

درهای تمدن و تجارتش که بسته است

درهای بزرگی که کنون زنگ ندارد

سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد

 

امروز ولی کشور ما، غرق شکوه است

نان و کره و گوشت کماکان پس کوه است

هرکس که از این حکایت اینک به ستوه است

هش دار! که چاره ای به جز بنگ ندارد

سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد

 

دردی است در این میانه ما را که نگوییم

ما چاره برای رفع این درد نجوییم

درگیر جمال ظاهری و رنگ و روییم

هرچند که ظاهر البته، رنگ ندارد

سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد

 

می گفتی یکی که از تورم نگران است

آن دیگری از غصه مردم به فغان است

فردا ولی افسوس دلش با دگران است

آن کس که در این غائله فرهنگ ندارد

سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد

 

از حمله گازنبری و سوتک میراژ

تا ظرفیت و فرصت و گلخانه و گاراژ

شد تیتر ولی دولت تدبیر به تیراژ

آن کس که لقب واژه سرهنگ ندارد

سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد

 

دیروز که ما رای به صندوق نهادیم

دل در غم خرداد پر از حادثه دادیم

ما را کسی آنجا بزد آوای که هی تو!

این تو ز پی اش دلهره فنگ ندارد؟

سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد

 

باید برود آن گل خوش صورت و میمون

آن ماهرخ سروقد دلبر مجنون

آن دکتر پرشیطنت آن شکّر افزون

باید برود، حاجت اردنگ ندارد

سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد

 

هرچند که کرباس سر و ته نپذیرد

ما را دو سه روزی جو اصلاح بگیرد

گیریم که امید هم از پسش بمیرد

این دایره شرع که هوشنگ ندارد

سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد