شروع تازه
داشت فکر می کرد همه لحظه هاش شبیه هم شده، انگار یه دور تسلسله. انگار اصلا فرقی بین ثانیه هاش نیست. هرچی مرور می کرد می دید دایم داره کارهای مشابهی رو تکرار می کنه که هیچ نتیجه ای نداره. می خواست تصمیم بگیره. یه تصمیم جدید. یه فکر جدید. یه کار نو. یه تغییر اساسی.
از جا بلند شد. رفت تا آبی به صورتش بزنه و یه شروع تازه داشته باشه. جلوی آینه که رسید دید هفتاد سال موهاش سفیدتر شده.
+ نوشته شده در ساعت توسط ع فواد
|
هر یکشنبه به روز می شویم