شروع تازه

داشت فکر می کرد همه لحظه هاش شبیه هم شده، انگار یه دور تسلسله. انگار اصلا فرقی بین ثانیه هاش نیست. هرچی مرور می کرد می دید دایم داره کارهای مشابهی رو تکرار می کنه که هیچ نتیجه ای نداره. می خواست تصمیم بگیره. یه تصمیم جدید. یه فکر جدید. یه کار نو. یه تغییر اساسی.

از جا بلند شد. رفت تا آبی به صورتش بزنه و یه شروع تازه داشته باشه. جلوی آینه که رسید دید هفتاد سال موهاش سفیدتر شده.

مگس پرانی

هرموقع فراغتی پیدا می کرد، بعد از آنکه فروشگاه را جارو می نمود و اجناس را گردگیری می کرد، درست زمان هایی که خریداری به فروشگاه نمی آمد و به قول اهل کسب وقت مگس پرانی بود، سه تار مشقی اش را از کاور بیرون می آورد و در تنهایی مشغول تمرین می شد. مدتی از این احساس خوب نگذشته بود که با توبیخ شدیدی از سوی مدیر فروشگاه مواجه شد که «با این کار فضای فروشگاه را با کارهای غیراخلاقی آلوده می کنی. زن و بچه مردم باید اینجا احساس امنیت داشته باشند». با شناختی که از مدیر داشت می دانست این حرف ها از ذهن دیگری بیرون آمده و از زبان او خارج می شود. بیشتر که اندیشید و جستجو کرد صاحب سخن را یافت. اما برای حفظ ادب هیچ واکنشی نشان نداد و تصمیم گرفت برای احترام به مدیرش دیگر در فروشگاه تمرین نکند. از روز بعد هر وقت برایش فرصتی پیش می آمد در دنیای نت گشت و گزاری می کرد و به نوعی با افکار و عقاید دیگران بیشتر آشنا می شد. مطالبی در باب موسیقی و هنر می آموخت. گاهی از ایبوک های موجود دانلود می کرد و گهگاه دوری در وبلاگ های مختلف می زد. تا آنکه مدیر فروشگاه به سراغش آمد و گفت «هر روز توی این دستگاه دنبال چه می گردی؟ شنیده ام به سایت های بد می روی، شاید هم کار سیاسی می کنی؟! یا دنبال دوست می گردی؟ زن و بچه مردم اینجا باید احساس امنیت کنند و تو با کارهای غیراخلاقی فضای فروشگاه را آلوده می کنی». از روز بعد دیگر کامپیوتر را روشن نکرد. و اوقات مگس پرانی را با صدای رادیو پیام می گذراند. این بار «شنیده ام رادیو فردا گوش می کنی. صدای رادیو فضای فروشگاه را آلوده می کند. زن و بچه مردم باید اینجا احساس امنیت کنند». رادیو دیگر روشن نشد و او با خواندن کتاب های ادبی و داستانی و مشابه اینها اوقات مگسی را پر می کرد و ... «اگر دنبال کمالات می گردی برو دانشگاه درست را بخوان این کتابها راه سعادت نیست مسیر گمراهیست. همین کتابها را می خوانی که اینطور از راه به در شده ای. این کتابها فضای فروشگاه را آلوده می کند. زن و بچه مردم باید اینجا احساس امنیت کنند». دیگر کتاب هم نخواند. جلوی فروشگاه می ایستاد و فکر می کرد. می دانست منبع اصلی این حرفها کجاست. اما هرگز به کسی نگفت که آیا نشستن فلانی جلوی مغازه اش و دید زدن عابران اخلاقی است؟ یا زن و بچه مردم در فروشگاه بهمانی که با همه در چند ثانیه پسرخاله می شود احساس امنیت می کنند؟ یا فضای فروشگاه آن یکی که در کنار اجناس فروشگاه چیز دیگری ردوبدل می کند پاکیزه است؟ و یا روی پشت بام رفتن آن یکی کار درستی است برای پراندن کبوترهایش؟!

حالا دیگر برای اینکه در اوقات مگس پرانی فکر می کرده از محل کارش اخراج شده. دیگر مشق سه تار نمی کند. اگر اینترنت به دستش برسد دنبال سایت هایی می رود که مدیرش گفته بود. به جای رادیو پیام، رادیو فردا گوش می دهد و به جای کتاب های ادبی و داستانی، به دنبال کتاب هایی است که کمی چشم و گوشش را باز کند. چند کبوتر هم در خانه نگهداری می کند و البته مشتری آن فروشگاهی شده که اجناس ویژه ای را پنهانی می فروخت.

دیگر کارهای غیر اخلاقی نمی کند و احتمالا زن و بچه مردم از اینکه او سر کوچه می ایستد و حواسش به همه آنها هست احساس امنیت می کنند.

دقت؟

با خنده ای که به لب داشت رو به من کرد تا خواستم کمکی کنم روی شونه ام زد و گفت

"دیر گرفتی"

و عصای سفیدی از جیبش در آورد و آرام آرام دور شد

یلدا

گفته بود، برای لحظه های شادمانگی به چیزی احتیاج نداره. گفته بود مهم اینه که دلش خوش باشه. می خواست بگه اما. اما نگفته بود. می خواست بگه یه چیزی کمه، با همه دلخوشی. می خواست بگه خدا رو حس می کنه، همه چی هم رو به راهه فقط. اما نگفته بود. گفته بود مهم اینه که همیشه حالش خوبه. می خواست بگه همیشه هم خوب نیست. اما نگفته بود. خندیده بود و گفته بود و گفته بود. از یک کار جدید. یک مشغله تازه. یک اتفاق خوب. نه نگفته بود. فقط خندیده بود. می خواست بگه ته دلش صدای پای غصه میاد. می خواست بگه نگرانه که نکنه. نگفته بود. گفته بود امشب خوردن آجیل و هندونه و انار بهترین دلخوشیه. می خواست بگه اما با کی. نگفته بود. گفته بود یک دقیقه بیشتر ...! می خواست بگه فقط یک دقیقه؟ گفته بود. گفته بود؟













ای گفته های نغز تو چون شعر حافظ ناب

ای تا همیشه شامگاهان تو با مهتاب

چله است امشب یک دقیقه بیشتر از شب

از دل چو بینی هر دمی چله است دریاب


ع فواد

احتمال

این اولین باری نبود که با همه وجودش غصه می خورد. و حتما اخرین بار هم. گریه کردن براش انقدر ساده شده بود که دیگه حسش نمی کرد. و فقط از خیسی بالشی که دیگه رنگ و روی قدیما رو نداشت فهمید گریه کرده. بسته قرص ها رو هنوز تو دستش نگه داشته بود. و ماتش برده بود به آلبوم های عکسی که گوشه کتابخونه رنگ خاک شده بودن. دیگه همه اون جمع دوستانه تنهاش گذاشته بودن و از اون جمع فقط خودش مونده بود و بس. نگاهی به دستهاش کرد که دیگه اثری از سالخوردگی روش نبود. بلند شد و به اتاق پذیرایی رفت. سالن پر بود از مهمونای سیاهپوش و روی میز دو تا شمع سیاه بود با یک ظرف خرما و عکسی که اول خیال کرد آینه است.

لحظه دیدار نزدیک است

آخرین روزهای ماه مبارک بود پیش از شروعش از کسی دور شده بود که موقع خداحافظی فکرشم نمی کرد دوریش انقدر براش سخت باشه

حالا کمتر از بیست و چهار ساعت به دیدارش مونده بود

سختی این دوری درست زمانی که تاریخ بازگشت مسافرش رو فهمیده بود غیر قابل تحمل شده بود

اما مهم این بود که بعد از حدود یک ماه داشت خودشو برای دیدارش آماده می کرد

خونه رو آب و جارو کرد

کارهای نیمه تموم رو تموم کرد

به سر و وضعش رسید

ظاهرشو اونطوری که اون دوست داشت درست کرد

همه کارهایی رو که فکر می کرد باعث میشه برای مسافرش بیشتر مورد اعتماد باشه انجام داد

هدایایی خرید که می دونست با دیدنش حتما خوشحالش می کنه

دائم زمزمه می کرد

"لحظه دیدار نزدیک است

                 باز من دیوانه ام مستم

                                    باز می لرزد دلم دستم

                                                   بازگویی در جهان دیگری هستم ..."

انقدر خوشحال بود که اصلا متوجه روزهای آخر ماه رمضون نبود

و مثل همیشه از تموم شدن این ماه غصه نمی خورد

اما وقتی شروع کرد به نوشتن

با خودش فکر کرد

خبر اومدن اون کسی که نه اون که یه دنیا آدمای خوب چشم به راهشن چقدر غصه دوری ماه خدا رو کم میکنه

چقدر ظاهرشو واسه اون درست کرده؟

چقدر باطنشو واسه اون ساخته؟

چقدر براش هدیه آماده کرده؟

اصلا خونه دلشو آب و جارو کرده؟

اونوقت بود که تازه غم فراق ماه رمضون و شبای احیا نشست تو دلش

و ناله کرد:

"لحظه دیدار نزدیک است؟؟؟"

 

 

                                           "اللهم عجل لولیک الفرج"

 

 

 

ایشالا مبارکه

ادامه نوشته

یادت به خیر حاجی ارسلان

یک داستان واقعی
ادامه نوشته

اسپری

ادامه نوشته

ساعت 6

ادامه نوشته

سردرد

ادامه نوشته

صعقوط

ادامه نوشته

عادت

هر روزم تکرار روز پیشین بود
یک عادت همیشگی
شب ها کم می خوابیدم و تا نزدیک صبح ...

ادامه نوشته

کاش نمی رفت

سرو کارش با بچه ها بود بیشتر اوقات.

 

ادامه نوشته

پرواز

می خواست پرواز کند اما بال نداشت

ادامه نوشته