زندگی خوبی اما نداشت. روزهایش جز در آرزوی شب نمی گذشت.

و شب ها تا خود صبح دغدغه یک لحظه آرامش را با خود می کشید.

کاش نمی رفت. کاش هرگز با شتاب نمی رفت اما ...

رفته بود و دیگر همه امیدهایش... یک بار دیگر مرورش کردم

سرو کارش با بچه ها بود.

خرده حقوقی که می گرفت قناعتش می آموخت.

روزهایش با «امید» به شب می گذشت و شبهایش به شمردن زیبایی ستاره ها.

اما کاش نمی رفت. کاش هرگز با شتاب نمی رفت...