آخرین روزهای ماه مبارک بود پیش از شروعش از کسی دور شده بود که موقع خداحافظی فکرشم نمی کرد دوریش انقدر براش سخت باشه
حالا کمتر از بیست و چهار ساعت به دیدارش مونده بود
سختی این دوری درست زمانی که تاریخ بازگشت مسافرش رو فهمیده بود غیر قابل تحمل شده بود
اما مهم این بود که بعد از حدود یک ماه داشت خودشو برای دیدارش آماده می کرد
خونه رو آب و جارو کرد
کارهای نیمه تموم رو تموم کرد
به سر و وضعش رسید
ظاهرشو اونطوری که اون دوست داشت درست کرد
همه کارهایی رو که فکر می کرد باعث میشه برای مسافرش بیشتر مورد اعتماد باشه انجام داد
هدایایی خرید که می دونست با دیدنش حتما خوشحالش می کنه
دائم زمزمه می کرد
"لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم ..."
انقدر خوشحال بود که اصلا متوجه روزهای آخر ماه رمضون نبود
و مثل همیشه از تموم شدن این ماه غصه نمی خورد
اما وقتی شروع کرد به نوشتن
با خودش فکر کرد
خبر اومدن اون کسی که نه اون که یه دنیا آدمای خوب چشم به راهشن چقدر غصه دوری ماه خدا رو کم میکنه
چقدر ظاهرشو واسه اون درست کرده؟
چقدر باطنشو واسه اون ساخته؟
چقدر براش هدیه آماده کرده؟
اصلا خونه دلشو آب و جارو کرده؟
اونوقت بود که تازه غم فراق ماه رمضون و شبای احیا نشست تو دلش
و ناله کرد:
"لحظه دیدار نزدیک است؟؟؟"
"اللهم عجل لولیک الفرج"