هیچکس نمی فهمید
آنقدر گریه کرده بود که صدایش گرفته بود.
به کجا می خواست برود؟ نمی دانست
مردم اطرافش کجا می رفتند؟ نمی دانست
تنها چیزی که می دانست این بود که راهش از آنها جدا بود. و این آزارش می داد. گریه می کرد . رنج می برد و خسته می شد.
هیچکس نمی فهمید.
جملات در ذهنش پیچ و تاب می خورد.
از ته دل فریا د کشید : خدایا!با دینت دارند چه می کنند؟
هیچکس نمی فهمید .
نمی دانست چه کند؟ کجا برود؟
اما ...
با خود پیمان ها بست...
+ نوشته شده در ساعت توسط فانوس
|
هر یکشنبه به روز می شویم