مرگ بر .....

 

 

 

 

این روز ها صدای شادمانی در زرآباد فزونی یافته، هرچند هنوز آنانکه باید مایه عبرت دیگران می شدند و البت نشدند هنوز محصورند و دستشان از آزادی خالی. اما شکر خدا ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی هرچند مهر است و بوی ماه مدرسه در هوا جاری است. ما هم به شادمانی مردمانمان خوشیم باشد که نابخردان دایم در ناخوشی بی خردیشان به سر برند

 

مرگ بر آنکه سرافرازی ایران غم اوست

یا آنکه پیامی ز تِلی ماتم اوست

امروز جهان به نام ایران در صلح

دیروز پر از ولوله از اشکم اوست

 

ورود آلات موسیقی به محیط کوهستان ممنوع

به دامان زیبای طبیعت درکه رفته بودیم تا هم دوستان را ببینیم و هم در کنار موسیقی رودخانه تاری هم بنوازیم

صبح زود رفته بودیم و در خلوتی صبحگاهی خود را به هفت حوض کوچک (سفره خانه سنتی دنجی که تجربه اش را حتما به شما پیشنهاد می کنم) رساندیم. دو سه ساعتی تار زدیم و آواز خواندیم و با دوستان جدیدی هم آشنا شدیم. از نواختن فارغ شده بودیم و گرم صحبت با دوستان تار را در کنار خود روی تخت نهاده بودیم تا کم کم آماده بازگشت به هوای آلوده شهر شویم. در همین حین برادران محترم نیروی انتظامی با دیدن تار در کنار دست ما، با لحن خاصی که منحصر به همین دوستان سبزپوش است تا مجرمین پررو نشوند خطاب کرد به ما که «این» مال کیست؟ گویا آوردن نامش را هم ناشایست می دانست شاید هم اصلا نامش را نمی دانست. گفتیم ما گفتند ورود «این چیزها» به محیط کوهستان ممنوع است و در ابتدای ورودی مسیر کوهستان هم اعلامیه ای برای آن نصب شده است. خواستیم وارد بحث شویم و با لحن خاصی که منحصر به هنرمندان نیست و بسیاری مردمان برای ایجاد محبت با آن با یکدیگر سخن می رانند از نیتمان و چرایی ساز آوردنمان به دامان کوهستان آگاهشان نماییم که لحن خاصشان خاص تر شد و دوست عزیزمان که دنیادیده هستند و تجربیات بسیار دارند به سرعت ما را هدایت به گذاردن ساز در کاورش نموده ماموران مغذور را راهی ادامه انجام وظیفه شان نمودند.

البته هنگام پایین آمدنمان از ارتفاعات در ورودی مسیر کوهستان آش خوری را دیدیم که مانع از ورود نوازندگانی می شد که ساز به دوش و البته دست از پا درازتر از کوهپیمایی صرف نظر می نمودند.

همه ناراحتی هایمان ما را به دنبال یافتن پاسخی برای چرایی این مساله به سوی دانای کل، حضرت گوگل سوق داد که پاسخمان را چنین یافتیم:


حسن انتخاب (پست ویژه)



چه حسن انتخابی بهتر از این

حسن در انتخاب ملت آمد


تقدیم به سید اصلاحات

و تقدیم به میر سبزاندیش


ای سید اصلاح طلب تبریک تبریک

سر آمده عمر دیو شب تبریک تبریک



این رای حسن نوای خوب یا حسین است

هرچند که مانده ام عجب تبریک تبریک


باور نکنم تو خاتمی، راه دراز است

این مژده شادی و طرب تبریک تبریک


با اینکه هزار دلهره دارم از این راه

ای سید اصلاح طلب تبریک تبریک


هر که با ما نیست با ما دشمن است



شعر جدیدی دارم که ترچیع بندش عبارت زیره


«هر که با ما نیست با ما دشمن است» 


برای اینکه وبلاگ از گزند بلاک شدن در امان بمونه نمی تونم کاملش رو قرار بدم اما در fb در دسترس دوستان قرار خواهد گرفت

اگر مایل به مطالعه این شعر بودید می تونید در سایت ناموزون و منحوس fb صفحه einfoad یا no war رو لایک بفرمایید تا نسخه کامل شعر رو در اختیار داشته باشید


اما بخش هایی از شعر:



شیخ مجلس شمع هر انجمن است

کار او یکسر نصیحت گفتن است

حرفهایش بوستان گلشن است

چون چراغی پرزنور و روشن است

هرکه با ما نیست با ما دشمن است


این کلامی بود از اشعار دور

یادگار شاعران پر غرور

شاعرانی که مثل گفتند و نور

یا کلامی بی بدیل و روشن است

هرکه با ما نیست با ما دشمن است


گفت روزی شیخ با یاران خویش

که ای بلاجویان زار و دلپریش

این چه دین است این چه آیین این چه کیش

کین چنین جانها پی جان کندن است

هرکه با ما نیست با ما دشمن است


..... و الخ

جدول انتخاباتی سیما




بازگشت به بهانه ا ن ت خ ا ب ا ت

خوب البته فکر می کنم با وجود گذشت حدود 4 ماه از نصایح دوستان و البته فرارسیدن ایام ا ن ت خ ا ب ا ت وقت این رسیده باشد که وبلاگ را دوباره به کار بیاندازم

حالا هرچند رساندن سطح مخاطب وبلاگ به روزهای گذشته کمی دشوار مینماید اما سعی خودمان را می کنیم تا دوستان و دشمنان از مطالب وبلاگ لذت وافر ببرند و البته نظرها بگذارند

اما امروز روز اول خرداد ماه 92 است. و این معانی بسیار دارد

اول آنکه خرداد ماه، زاداه بسیاری از دلبندان ماست. از پدربزرگ، همسر و مادر تا برادر و برادر همسر و البته بسیاری دیگر . که فی الجمله همه را تبریکات صمیمانه می گوییم.

دوم آنکه ماه آخر بهار است و پرندگان مجترم را خواستاریم تا این ماه به پایان نرسیده اقدامات لازمه جهت ازدیاد نسل را انجام دهند که بهار با پایان خرداد اتمام می یابد و ما البته چشم به راه دیدن جوجه های مرغ عشق ها هستیم. هرچند جوجه را آخر پاییز می شمرند.

سوم آنکه اتفاق س ی ا س ی خاصی عموما در خردادماه رخ می دهد که نامش را ا ن ت خ ا ب ا ت گذارده اند، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

ما خودمان الیته نام های دیگری بر آن می پسندیم که خوب شاید گفتنش هم دردی را دوا نکند.

حال از عنوان که بگذریم، به ماهیت می رسیم . و حضور افراد خاصی که هر یک به نحوی با انقلاب و روند سیر آن تا امروز ارتباط داشته اند، بیش و کم.


یک، سالها وزارت امور بیگانگان را داشته و در دولی خدمت نموده که رئیسش امروز رد صلاحیت شده. خوب ایشان که رئیسش رد شده چرا قبول شده ؟ ضمن اینکه تفکرات ایشان شدیدا با نام خانوادگی شان مرتبط است و به گمان بنده نمی توانند خیلی تصمیم گیرنده باشند. البته باید بگویم ایشان عضو ائتلاف سه نفره ای هستند که قرار گذاشته بودند تنها یک نفرشان حضور داشته باشد و امروز می بینیم که به وعده خود تاکنون عمل نکرده اند پس یا به وعده هایشان عمل نمی کنند و یا اگر می کنند دیر می کنند. با توجه به جمیع جهات ذکر شده ایشان مناسب ریاست ج م ه و ر ی نیستند.

دو، مدتی رئیس مجلس بودند و مدت بسیاری در امور فرهنگی کشور نقش داشته اند. اصولا از نحوه عملکردشان در دوره های مدیریتیشان چه در مدارس و چه در مدیریت کلان کشور قدرت زیادی در نحوه عملکردشان مشاهده نمی شود. ضمن اینکه ایشان هم عضو ائتلاف سه نفره ای هستند که قرار گذاشته بودند تنها یک نفرشان حضور داشته باشد و امروز می بینیم که به وعده خود تاکنون عمل نکرده اند پس یا به وعده هایشان عمل نمی کنند و یا اگر می کنند دیر می کنند. با توجه به جمیع جهات ذکر شده ایشان مناسب ریاست ج م ه و ر ی نیستند. دوستی نام ایشان را به شوخی به پارسی ترجمه نموده بودند: چاکرسترگ آهنگر دادگر

سه، بسیار مقتدر و محکم هستند تاجایی که حتی گاهی شئون جلسات را هم رعایت نمی کنند و به زور هم که شده حتی با فحش نتیجه دلخواهشان را می گیرند. البته به نظر نمی رسد این ویژگی جز در راستای فرمایشات شخص دیگری به کار گرفته شود. ضمن اینکه این نوع رفتار در دنیای دیپلماسی خیلی قابل قبول نیست. سابقه نظامی گریشان نیز دلیل دیگری است برای ایجاد شبهه برای دادن رای به ایشان. والبته ایشان هم عضو ائتلاف سه نفره ای هستند که قرار گذاشته بودند تنها یک نفرشان حضور داشته باشد و امروز می بینیم که به وعده خود تاکنون عمل نکرده اند پس یا به وعده هایشان عمل نمی کنند و یا اگر می کنند دیر می کنند. با توجه به جمیع جهات ذکر شده ایشان مناسب ریاست ج م ه و ر ی نیستند. نامشان البته با هنرهای بومی این مرزو بوم عجین شده البته کمی هم طرب انگیز است.

چهار، به عبارتی یک کاره از مذاکرات هسته ای پریده اند وسط ا ن ت خ ا ب ا ت. حالا چرا و به سفارش چه کسی؟! الله اعلم. عموما از وجناتشان پیداست و البته از نحوه پیشبرد مذاکراتشان که بناست چه روندی را در مدیریت کشور در پیش بگیرند. ازجمله می توان به ارتباط پوشش خانم اشتون و گشت ارشاد اشاره کرد. و بازهم نمی توان به تناسب ایشان با پست اجرایی مورد نظر اطمینان حاصل کرد. 

پنج، برنامه های بسیار خوبی در سر می پرورانند و البته صحبتهای خوبی دارند که در سال 88  هم از ایشان شنیده بودیم. اما اینکه تا چه حد می توان این برنامه ها را اجرایی دانست، کمی دور از ذهن است. مثلا بحث مدیریت ایالتی کشور. یا برنامه های اقتصادی ایشان. شاید هم بشود !!! اما مساله دیگر سابقه نظامی ایشان است و اینکه تا چه حد هنوز درگیر س پ ا ه و تفکرات امروز این ارگان هستند برای بنده مشخص نیست.

شش، ملبسند به لباس روحانیت و نامشان نیز. سابقه ای مشابه نفر چهارم دارند و البته کمی بیشتر. خیلی کارنامه روشن و قابل استنادی از ایشان پیدا نکردم و به همین جهت زیاد به ایشان نمی اندیشم و به همین دلیل اهمیتشان را در همین حد می دانیم که برای پر کردن جای خالی کارگزار بزرگ، صرفا نامشان در میان اسامی به چشم می خورد.

هفت، تنها به یک دلیل در میان تایید شدگان حضور دارند. و آن سابقه معاونت اولی در د و ل ت ا ص ل ا ح ا ت است. یعنی به عبارتی برای خالی نبودن عریضه. پس تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

هشت، شناخت خاصی از ایشان ندارم و نتوانسم پیدا کنم. صرفا سابقه ای از وزارت تلفنی و همین حدود. درباره نامشان هم همین بس که حضورشان خدانکند با نامشان مرتبط باشد.


شعرهای طنز زیادی در این باره از دوستان شنیده ام که مجالی اگر باشد در یک فرصت مغتنم در وبلاگ منتشر خواهم نمود.


برای همه نامزدها، عروس ها و داماد ها و متولدین خرداد ماه آرزوی توفیق و سلامتی دارم.


و من الله توفیق

ع فواد



و سرانجام به سبب نصایح دوستانه و خردمندانه سربازان گمنام امام زمان 


این وبلاگ تعطیل شد

نه دی

البته بر همگان واضح و مبرهن است که ما (یعنی بنده و شما) مسلمانیم، نماز می خوانیم، اعتقاد به معاد و غیب داریم، و به شدت شیفته امام حسین و حماسه عاشورا هستیم. همین؛ یعنی مسلمان بودن و علاقمندی به امام حسین و مرام آزاداندیشی ایشان، خود دلیل روشنی است برای ظلم ستیزی بنده و شما. ظلم ستیزی یعنی همان چیزی که انگیزه حماسه عاشورا بود. و همین مردم عاشورایی با همین تفکر عاشورایی سال 88 همه وجودشان ظلم ستیزی بود و جدال با پیدایش دیکتاتوری در کشور. امثال بنده و شمایی که در روزهای پس از انتخابات در خیابان ها آمدیم تا حق ناحق شده قانونیمان را فریاد بزنیم، می دانیم که هیچ کداممان بی حرمتی و تعرضی به مقدسات نکرده ایم و جز فریاد آزادیخواهانه که همان پیام عاشوراست، حرفی نداشتیم. عاشورایی که در روزهای انقلاب اسلامی نیز میعادگاه انقلابیون مذهبی، غیرمذهبی و البته غیر مسلمان بود. می دانم و می دانید که که جمع کثیری از انقلابیون حتی مسلمان هم نبودند یا اصلا مذهبی نبودند، اما عاشورا تجلی گاه آزادی خواهی است برای همه تفکرات و مذاهب؛ چه در سال 61 قمری، چه در سال 57 شمسی، و چه در سال 88 شمسی. مسلم است که چنین مردمی با این ارادت به امام حسین و واقعه عاشورا، هرگز اهانتی به ایشان نکرده و از آن مهم تر ابدا به قرآن بی حرمتی نمی کنند. نمی دانم چرا اما هرگاه حرف از اهانت به قرآن و عاشورا در اعتراضات پس از انتخابات می شود، ناخودآگاه، به یاد شعبان جعفری می افتم و مزدورانی شبیه به او.

مطلب دیگر اینکه، در پاسخ به مساله ای که در خط پنجم اشاره شد، همواره رسانه ایّون تلاش می کنند از جمله معروف امام خمینی استفاده کنند که؛ «اگر ولایت فقیه نباشد، دیکتاتوری است.» ما هم البته از همین جمله بهره می بریم برای پاسخ به رسانه ایّون که باید به تعریف ولایت فقیه بازگشت، که ما نیز معتقد به ولایت فقیه هستیم. اما وقتی ولی فقیه از دسترسی به تریبون ها و رسانه ها، محروم باشند، جمله امام خمینی به واقعیت میرسد.

حرف ها برای گفتن زیاد است و بغض ها در گلو مانده اما دریغ که صفحه وبلاگ بیش از این رسایی ندارد برای گفتن حرف های از دل برآمده. بیش از این را کاش می شد فریاد زد؛ بیش از این را که غصه بازیچه شدن دین و شریعت برای حفظ قدرت است؛ بیش از این را که تهمت زدن ها به بندگان صالح خداست؛ بیش از این را که قیاس کردن معصومین با غیر معصومین است؛ بیش از این را که بیش از این است و اگر اینجا می شد گفت صفحات وب هم به فریاد در می آمدند.

اما امروز را روز حماسه 9 دی نامیدند و همه این فریاد ها گویی در زیر آب است و امثال بنده با هر فریاد صدایمان کمتر به گوش می رسد.

مدیریت کلان

....... حالا مدرسه ای رو در نظر بگیریم که مدیر داره، معاون آموزشی داره، معاون پرورشی داره، معاون انتظامی داره، مشاور داره، انجمن شواری اولیا و مربیان داره، و البته تعدادی هم معلم داره که همه اونها موظفند برای بچه ها، تصمیم گیری کنند. بعد از شور های گونا گون و جلسات متعدد با حضور این افراد در نهایت مدیر مدرسه تصمیم به رای می گیره و همه اعضا و البته بچه ها موظف به اطاعتند! مخصوصا اگه این جناب مدیر تحصیلات نامرتبط داشته باشه که ...

....... حالا یه تیم فوتبال رو در نظر بگیرید که مدیر(عامل) داره، کمیته فنی داره،کمیته انضباطی داره، دبیر و دبیر خونه داره، هیات اجرایی داره والبته تعدادی هم پیشکسوت داره، که همه اونها موظفند برای بازیکنان و مسایل مختلف تیم تصمیم گیری کنند. بعد از جلسات مختلف، مصاحبه ها، دعواها و درگیری ها، کش ها و مکش ها، بالاخره  در نهایت مدیر (عامل) تصمیم به رای می گیره و همه اعضا و البته بازیکنان موظف به اطاعتند. مخصوصا اگه این جناب مدیر (عامل) سردار کارت سوخت باشه که...

...... حالا کش...ی رو در نظر بگیرید که ره... داره، رئیس جمه... داره، مج... داره، قان... داره، قو..قض... داره، شور...نگ... داره، و خیلی چیزای دیگه داره و البته مردم هم داره، و خوب باقی هم که روشنه. مخصوصا اگه این جناب ره .........................................................................................

نتیجه می شه، یک بعدی شدن تربیت بچه های اون مدرسه و عدم توجه به تفاوت های فردی و گوناگونی سلایق

نتیجه می شه، پادرهوا ماندن مربیهای خارجی و ایرانی، و تنزل جایگاه تیم در جدول لیگ برتر.

و نتیجه می شه رکود اقتص....، بحران های فرهن....، افزایش فق... و فس... در جامعه و خیلی مشکلات دیگر.


شما نظر دیگه ای دارین؟

زپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزش ز در آید

یک لحظه خواهشا خودتون رو تو این موقعیت فرض کنید

خوبه، حالا در نظر بگیرین قراره تعدادی مهمون برای شما بیاد. مهمونایی که به هیچ چیزی متعهد نیستن و اتفاقا رودربایستی دارن با شما و البته شما هم با اونا. و اصولا هر بار که میبینینشون کادوهای گرون و شیکی هم باید رد و بدل کنین. یه چیزایی تو مایه های فرش دستباف و صنایع دستی. همه اینها در شرایطیه که شما تو خونه تون نه گوشت و مرغ دارین نه میوه و شیرینی. چند نفر از اعضای خانواده تون هم که چند روز پیش شاکی شده بودن از نحوه مدیریت خونه و خواسته بودن خودشون مادرخرج باشن توکمد حبسن تا درس عبرتی باشن واسه بقیه. چند نفر از فامیلا و همسایه هاتونم در اثر بلایای طبیعی خونه زندگیشون ریخته به هم و فعلا چترن رو سر شما.

در نظر گرفتین؟

انتخاب کنید از چه وسیله ای برای کنترل اوضاع استفاده می کنید؟ چوب؟ چماق؟ باتون؟ اسلحه؟ گارد ویژه؟ خودروهای زرهی؟

 

بلدیه و حقوق شهروندی

هر شهری را نهادیست برای احقاق حقوق شهروندی و ایجاد شرایط مناسب زیستن که نامش را بلدیه گفته اند یا همان شهرداری.

در شهر ما هم بلدیه چنان به فکر حقوق شهروندان است که از خط کشی های عابر پیاده تا توالت های عمومی را در جای جای نقاط بالای شهر در نظر گرفته است.

 

 

 

 

 

 

حتی در اتوبوس ها سیستم های الکترونیکی را جایگزین بلیط های کاغذی نموده که هیچ وقت خراب نیستند.

 

 

 

 

هیچ قشری را هم از قلم نینداخته و حتی برای نابینایان شرایط مناسب زندگی شهروندی را فراهم نموده است.

بدینسان:

تهران، حوالی ونک و جردن

 

پیاده روی

اصولا پیاده روی برای سلامتی انسان مفید است ما هم به این نکته واقفیم و بسیار به آن عمل می کنیم. به عنوان مثال هر مسیری که برایمان مقدور باشد پیاده گز می کنیم مسیر هایی مانند پارکینگ تا واحد محل سکونتمان، جلوی پاساژ (که اتول را پارک نموده ایم) تا داخل گالری، درب ورودی تا داخل هر منزلی که میهمانش شده ایم و قص علی هذا

در همین راستا روزی که بر اتساع انتهای روده بزرگمان فائق آمده و راهی جایی شده بودیم برای کاری که به دلیلی موقعیت جغرافیایی - ترافیکی اش ما را از بردن اتول محروم نموده بود، بعد از خروج از متروی گرامی توفیق اجباری یافتیم برای پیاده روی.

اما این پیاده روی به سلامتیمان کمک نکرد هیچ، منجر به زخم و زیل شدن پایین تنه مان از جمله پاهایمان گردید که جاهایش هنوز درد می کند.

البته ما در آن لحظات درصدد رفع موانع موجب مشکل برآمدیم اما در نگاهی به آن سوی خیابان و مشاهده تابلوی درب وروردی پادگان ... و البته حیاط وسیع و خالی اش از تصمیم خود منصرف شدیم و سر را به زیرانداخته مانند بچه آدم راهمان را گرفتیم  رفتیم و حتی در دلمان هم فحش ندادیم. (ما اصولا فحش نمی دهیم کار خوبی نیست) نه به این دلیل که آنجا پادگان بود و ما از زورشان می ترسیم بلکه دلمان سوخت برای دوستانی که نمی دانند می شود در آن محوطه به آن بزرگی مرکبهایشان را پارک کنند و در باریکه پیاده رو این کار را می کنند.

خواستیم از آن پادگان و محوطه هم عکس بیاندازیم اما نیانداختیم زیرا آنجا پادگان است و ما از زورشان می ترسیم

 

فرهنگ سازی

اصولا ما به مسائل خاصی مانند فرهنگ سازی اعتقاد داریم. این عبارت ترکیبی است از یک اسم و یک مصدر. اما در عمل به عملیات جااندازی برخی کارهای خوب در میان افراد جامعه اطلاق می شود. البته جاانداختن خود تعریف مشروحی دارد مبنی بر قرار دادن چیزی در جای خود با اعمال کمی نیرو بیشتر از قرار دادن عادی. حالا در نظر بگیرید کاری مانند رد شدن از خیابان بواسطه خطوط عابر پیاده را بخواهیم فرهنگ سازی کنیم. یعنی با کمی زور به مردم بقبولانیم که باید برای عبور از خیابان از خطوط عابر پیاده استفاده کنند. به همین منظور روش معکوس احتمالا می تواند اثرگذار باشد یعنی شرایطی را فراهم کنیم تا افراد جامعه با استفاده نکردن از خطوط عابر پیاده با خطرات و حوادث احتمالی مواجه شده و بعضا دچار صانحه شوند تا درس عبرتی باشد برای سایرین.

از سوی دیگر می دانیم که

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادب

و این یعنی راه ایجاد فرهنگ ادب در میان نسل نوحوان ایجاد مصادیق بی ادبی در آن چیزهاییست که بیشتر مورد مراجعه این نسل است. از جمله این ها می توان به ورزش و علی الخصوص فوتبال اشاره کرد.

اما ظاهرا نهادهای مسئول پیش از آنکه امثال ما به این مسائل برسند همه جنبه های این قضایا را مورد بررسی قرار داده اند و اساسا به آنها عمل نموده اند تا دنیا بداند ما بهترین فرهنگ سازی ها را انجام می دهیم

 

اختلاس

پر شده اخبارمان از های و هوی اختلاس

می شود هر محفلی در گفت و گوی اختلاس

هرکسی از ظن خود رای جدیدی می دهد

می برد هر دادگاهی آبروی اختلاس

پرده برمی دارد از یک اتفاق ساده تر

آنکه می داند همه سر مگوی اختلاس

تا نظرها از کلانش بگذرد سویی دگر

خودنمایی می کند دختر عموی اختلاس

دوستی می گفت کورش در پس اندازش نبود

تا هزاران سال بعد این رنگ و بوی اختلاس

آن یکی می گفت تعداد عجیبی ساندویچ

می خریدم من اگر بودم هووی اختلاس

پس بگو این چندسال سخت یاران را چه شد

رفته بودند از قضا سرگرم زوی اختلاس

ما نفهمیدیم لیلی مرد بوده یا زنش

یا دوجنسی بوده این جن دوروی اختلاس

جانمان بالا نمی آید از بس گفته ایم

کوفت گردد هرچه خورده در گلوی اختلاس

 

بچه که بودیم، پدربزرگمان که آن روزها حسابی سرحال بود و نشاط و شادابی اش هنوز در ذهنمان مانده حرفهای خوبی به ما می زد. ما هم که حسابی شر و شلوغ بودیم و مخصوصا وقتی با پسردایی های از خودمان شیطان تر مشغول بازی می شدیم دیگر کسی جلودارمان نبود. یکی از شیطنت های آن روزهای ما بالا رفتن از درب حیاط خانه پدربزرگ بود. یکی از پسردایی هایمان که حسابی در این کار تبحر داشت معمولا شروع کننده این بازی بود و بعد از او همه ما یکی یکی تلاش می کردیم از بیرون خانه وارد حیاط شویم بدون اینکه در باز شود. پدربزرگمان هروقت ما را در حال این بازی می دید. فقط یک جمله می گفت. «بچه ها راه دزد یاد مردم ندین». این جمله دو معنی داشت که یکی آن بود که من (یعنی پدربزرگ ما) از بازی کردن شما ناراحت نمی شوم اما این بازی مناسب نیست. و دوم اینکه مراقب باشید کسی راه های ورود به خانه را یاد نگیرد.البته ما هیچ کدام از دو معنی را نمی فهمیدیم چون اگر می فهمیدیم باز به همان بازی ادامه نمی دادیم. اما این روزها بدجور متوجه منظور پدربزرگمان شده ایم. مخصوصا معنی دوم حرف ایشان.

چند روز پیش همسایه طبقه پایینمان را در راهرو دیدیم که اتفاقا از اقوام نزدیکمان هم هستند. بعد از سلام و احوالپرسی، فهمیدیم در آن روز دوستان محترم نیروی انتظامی زحمت کشیده و نسبت به برداشتن ال ان بی های اهالی کوچه اقدام نموده گامی در جهت مبارزه با تهاجم فرهنگی و زیباسازی شهر برداشته اند به چه بلندی... و البته ما را بر آن داشتند که از تصمیممان برای خرید این عامل بیگانه منصرف و به فکر خرید نرم افزار مشاهده شبکه های ماهواره ای در اینترنت بیافتیم که البته آن هم نشد.

فردای آن روز در حال بررسی آب و روغن اتولمان بودیم که همسایه دو طبقه پایین ترمان که پیرمردی حدودا 60 ساله است و البته ما مدتی با ایشان در قهر بودیم و بعدا خودمان دست آشتی به سویشان دراز کردیم، به سراغمان آمده و از احوالات ال ان بی ما پرسیدند. و جالب آنکه تا متوجه ماهواره نداشتن ما شدند شروع کردند به بیان اینکه البته ما (یعنی ایشان)، اهل تماشای ماهواره نیستیم و صرفا همسر بیمارمان به جهت سرگرمی برنامه های ماهواره را نگاه می کنند، آن هم شبکه های کارتون. بعد هم گفتند دروغ نگفته باشم بعضی شبها خودم هم فیلم های پلیسی ! نگاه می کنم. و البته اضافه کردند خدا ازشان نگذرد حالا ما هیچ، چرا ماهواره خانواده شهدا را می برند. اینها دیگر حرمت هیچ چیز را نگه نمی دارند و حرفهایی از این دست. عصر همین روز که فردای روز قبل بود، همسایه طبقه خیلی پایینمان را هم دیدیم که در حیرانی نداشتن ماهواره به شکایت از سر رفتن حوصله شان و اینکه حالا چه کار کنیم، سر حرف را باز کردند و پرسیدند از ما که چقدر باید صبر کنیم تا دوباره ال ان بی روی بشقاب بگذاریم و از احوال و اخبار دنیا باخبر شویم. ما هم که یک لحظه گمان کردیم ضابط قضایی هستیم بادی در گلو انداخته گفتیم حداقل یک ماه صبر کنید تا بعد ببینیم چه می شود.

وقتی به سوپر مارکت مهندس (مردی که همه مشتری ها را مهندس خطاب می کند و هرچه به او می گوییم ما مهندس نیستیم در گوشش نمی رود) رفتیم، فهمیدیم ماموران محترم از یکی از خانه های هر کوچه وارد شده و بام به بام به انجام ماموریت خطیرشان می پردازند. و اینجا بیشتر به معنای عمیق حرف پدربزرگمان پی بردیم.

بعد هم که مساله را برای پسر عمویمان تعریف کردیم افاضه فرمودند که این در حالیست که در کشور کمبود سرباز وجود دارد و سازمان وظیفه عمومی بدجور به دنبال جذب نیروهای نسبتا فراریست. کسانی که با مرخصی هایی از نوع تحصیلی کشدار از اعزام به خدمت مقدس سربازی گریزانند. به خدا ما رفتیم زیاد درد نداشت....

و آخر اینکه لطفا برای سلامتی بیماران دعا کنید، پدربزرگ ما بیمار است و ما با همه محبتی که نسبت به ایشان داریم متاسفانه به دلیل بعد مسافت و مشغله های روزمره سعادت دیدارشان را نداریم.

ما ایرانیا ...

البته ما ایرانیا                                                    خاک تو سر خارجیا

انقده پیشرفته شدیم                                          که پوز دشمنو زدیم

صنعتمون قوی ترین                                          پزشکیمون که بهترین

هنر که مال ما و بس                                          ورزشمون تازه نفس

به همت محققین                                               و جمله عالمان دین

مملکت از تیر بلا                                                بی نصیبه شکر خدا

خارجیای بی خبر                                                  از خدا و حق بشر

بیانیه می دن همش                                       خالیه حرفاشون تا تش

تحریم کجاست فراوونی                                     طلا و بورس و ارزونی

پیتزا می دن صلواتی                                        خیراتی پشت خیراتی

مسکن دیگه وام نمی خواد                                     از آسمون طلا میاد

انقده چپمون پره                                            که پولامون دشمن خوره

نه چین نه هند نه مالزی                                             ترکیه و اندونری

بذار بدهکار بمونن                                                  تا تو خماری بمونن

البته احتیاجی نیس                                              اینهمه ادعا و فیس

ولی خداییش کارامون                                              رفته تا ته آسمون

موشک مصباح و نوید                                          اسماشونو که شنیدید

وقتی که رفتن آسمون                                            تا انتهای کهکشون

کشف جدیدی داشتند                                              تصاویری نگاشتند

که بعد هفتم آسمون                                         پیدا شده چندتا نشون

از آسمون هشتمی                                                  و نهمی و دهمی

که هشتمیش جهنمه                                           ایرانیشم خیلی کمه

برزخه قسمت نهم                                                      بی خبریه کلهم

آخریشم بهشتیه                                                     بدون درد و زشتیه

ایرانیه مهندسش                                                   پارتیمونه توی بهش

همین جا اما رو زمین                                               ایران بهشتیه برین

علاوه بر طبیعت و                                                     بستنیای نعمت و

لطف و صفای مردمی                                                    داره توان اتمی

انرژیاش هسته ایه                                             دویست تومن بسته ایه

در اختیار مردمه                                                    درامد نفت توش گمه

یه کشف نو، نانو داریم                                       یانگوم و سوسانو داریم

جورابامون بو نمی ده                                               به حق چیز ندیده

به لطف این صنعت نو                                             دشمن باید بره جلو

بوق بزنه ضایه نشه                                                 فتیر بی مایه نشه

صنعت خودرومون به روز                                        پرایدامون دوگانه سوز

خودروی ملی مون سمند                                         تیبا داریم ناز و لوند

مرسدس اینجا لگنه                                             وقتی که بنزین خفنه

کیفیت و بازدهش                                               فشار میاد به موتورش

کارهای علمی مون همه                                         برای دشمن ماتمه

تو راهمون سنگ میندازن                                    میونمون جنگ میندازن

با کشورای جانبی                                              افغان و روس و عربی

ما ولی با سیاستیم                                                 پایه گذار رحمتیم

آتو به هیچکس نمیدیم                                           اگر بدیم کم نمیدیم

ایران ابرقدرتیه                                                           لازم بشه آفتیه

تو تسلیحات نظامی                                               یا گشتای انتظامی

تخصصی کار میکنه                                                مردونه پیکار میکنه

امون به دشمن نمیده                               دوستم با جفت چشاش دیده

خارجی نیس تفنگامون                                       جواب میده تو جنگامون

ولی تا مهربون میشه                                        باشیم با مردم همیشه

نه خط قرمزی داریم                                              نه شعر نافذی داریم

که به کسی بربخوره                                             یا کسی به اوین بره

خلاصه ما ایرانیا                                                    خاک تو سر خارجیا

لنج طلا

یعنی مهمترین خبر برای کودکان ما این است

مامانم قراره لنج طلا ببره

لنج طلا نه گنج طلا

گنج طلا نه گنجینه طلا .....

ما که در ده شصت و درگیر آنهمه ایده آلیستی فضاهای معنوی پرورش یافتیم امروز چنین دچار ماده ایم وای بر کودکان امروز ....

 

پیشترها هم مطلبی با عنوان "چه خبر" در مهر ۸۹ نوشته بودیم که در بخشی از آن چنین نوشته بودیم

..... آن روز آنچه آزاردهنده بود سه تبلیغ پیاپی بود برای سنین مختلف اما با یک هدف. اول دخترکی با شمایل شنل قرمزی را دیدیم که از شادمانگی جایزه توپ طلای فلان شرکت به وجد آمده بود و از گرگ ناقلا هم نمی ترسید. (گروه سنی صفر تا پنج سال). بعد فلان فروشگاه تبلیغ کرد که پدرخانواده در آن آگهی می گفت نمی دانید آنجا چه خبر است و پسرش شادمانه می گفت «آخ جون سکه طلا». (گروه سنی پنج تا بیست سال) و بعد هم صدای ملایم آقای دوبلور با سابقه همراه با تصاویر زرد رنگ جواهرات، به معرفی یک شرکت زیور آلات می پرداخت «طلای ... یداس». بعد ما فهمیدیم جای درنگ نیست. بیرون زدیم تا کمی از افکار غصه دارمان فارغ شویم که در راه با این صحنه مواجه شدیم... 

 

ضمنا این مرداد تولد دوسالگی وبلاگمان بود و از همینجا سعادت بهره وریتان را تبریک می گوییم

حراج

جهان امروز حدود 180 کشور دارد. که البت در روزگاران ما کمتر از این بود و پیش از ما نیز کمتر از آن. برخی قریب الکشفند و برخی استقلال یافته. دسته اول را تاریخ چندانی نیست و دومی را تواریخ مشترک با همسایگان موجود است. ما اما از هیچکدام نیستیم. کشوری هستیم در زمره مستقلان تاریخ دار که سایقه مان از همگروهانمان بسیار بیشتر است. تاریخی داریم، مستدل و مستدرک، پیشینه ای داریم تا ابتدای خلقت و ابرقدرتی بوده ایم برای خودمان. در اینهمه گذار زمان دستاوردهایی هم داشته ایم که بخشی از آن به نام صنایع دستی و میراث فرهنگی موجود است. دیگران هم البته داشته هایی داشته اند از این قبیل.

اما پاسداشت این دستاوردها مساله ایست که به اندازه کسب توانمندیهای نوین اهمیت دارد.

غمناکست که چهره شهرهایمان کم کم دارد از معماری چشم نواز ایرانی که سرشار از بهینه سازی مصرف انرژیست بی بهره می شود. شعرا و دانشمندانمان در سیری تاریخ دزدانه افتخار کشورهایی از جمله دسته دوم شده اند. خلیجمان تغییر زبان داده. طرح فرشهامان هم به هند و چین و پاکستان رفتند و در دنیا مورد استقبال واقع شدند اما در کشور خودمان چرا...!!؟

 

 

به گمانمان مالزی کشوریست اسلامی. و مشترکات فرهنگی بسیار با ما دارد. مراودات اقتصادیمان هم کم نیست. اما پیشنهاد می کنم سری به سایت شرکت خودروسازی پروتن بزنید

 

 

اما با اینهمه دغدغه رسانه هامان اینروزها این است که تخمه ژاپنی، ایرانیست نه ژاپنی و از منطقه جابان اطراف دماوند بدست می آید.

جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است             

هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق

دانشگاه؟

ما زمانی شاه شاهان نام داشتیم و هر از گاهی مطلبی با همین امضا بر تابلوی اعلانات دانشگاهمان می نگاشتیم. همدوره ای هایمان حتما به یاد دارند که هر گونه کلمات امروزی را معادلسازی نموده بودیم. فی المثل دانشگاه را آوردگاه علم می نامیدیم و قس علی هذا. این روزها ما دیگر آن دانشجوی پر شر و شور بیست ساله نیستیم. عرصه زلفهایمان اندکی تنک شده و سوی چشمهامان کم. دیگر نه آن شجاعت شاهانه را داریم و نه آن شهامت دانشجویانه. آنچنان که در گریز از ناملایمات دانشجویی و وفور رسوم بی سوادی  و کپی برداری،  پس از سالها تحقیق و پژوهش و دوندگی، تنها توانستیم از پایان نامه دوره ارشد انصراف داده و عطای فوق لیسانس این دانشگاه های مدرک محور را به لقایش ببخشیم، هرچند که با یک گل بهار نمی شود. اما حرف امروزمان گله از مدرک گرایی و حسرت پایان نامه نیست که البته آن خود دردیست و این خود افتخاری بسیار. آنچه امروز آهمان را بیرون آورده نزول شهامت و شجاعت در میان دانشجویانیست که همه دردشان ارتباط با جنس مخالف است.

دانشگاه ما کوچک بود. طوریکه به راحتی امکان کنترل و نظارت بر تک تک دانشجوها وجود داشت. حتی رشته ما تک جنسی بود و فقط درسهای عمومیمان با رشته های دیگر مشترک می شد. اما روحیه ای داشتیم که به قول پدرم همان "ذات دانشجو"یی بود. یعنی سری نترس (سبز)، زبانی گویا(سرخ)، و ذهنی پرسشگر(احتمالا خاکستری).

روزی که به دلیل سوال از رئیس دانشگاه درباره محدودیت موسیقی در دانشگاه، در جلسه پرسش و پاسخ، تهدید به اخراج شدیم، پدرمان در تماسی تلفنی گفت این یعنی از شجاعتت می ترسند. و کسی که می ترسد شهامت حمله ندارد. و گفت روحیه ات را حفظ کن و از ارزشهایت دست نکش. نکشیدیم و امروز همانیم که بودیم (صرفا کمی مسن تر).

روزی که در میان کارگردانی و اجرای مراسمی در دانشگاه به دلیل ایراد تذکر مکتوب کمبود زمان (ذیغ وقت)، به سخنرانی که حد خود را ندانسته بود، توسط معاون دانشگاه مورد بازخواست قرار گرفتیم و البته ایشان صورتمان را به سیلی پدرانه ای نواختند، مدیر گروه عزیزمان که ازقضا آن روز در دانشگاه بودند مارا دلداری دادند و توجیهاتی آوردند که این آقا موجی هستند و آن سخنران، نماینده مجلس. غافل از اینکه ما خودمان، هم با جانبازهای بزرگوار زیادی روزگار سپری کرده بودیم و هم نمایندگانی را می شناختیم که هرگز غرور در باطنشان چنین رسوخ نکرده بود.

خاطرات ما بسی بیش از اینهاست که حال مجال گفتنش نیست، اما از قدیم گفته اند مشت نمونه خروار است. و دانشگاه نمونه وزارت علوم. و گفته اند از ماست که بر ماست.

به یاد دارم زمانی را که برای کیفیت غذای دانشگاه اعتصاب کردیم و نتیجه فقط گران شدن ژتون بود. یا زمانی که برای محدودیت های جنسیتی معترض شدیم، منجر به اشتغالزایی برای سرکار خانم چی چی کوماندو شد. و خوب یادم هست روزی را که ذهنمان از همه این محدودیت ها گذشت و مناظره ای به راه انداختیم میان آقایان معین و احمدی نژاد (سنه ۱۳۸۴). و آن روز خوب فهمیدیم که هیات حاکمه دانشگاه بر آن چیزی دست می گذارد که ما دانشجوها برایمان مهم می شود. و در واقع این ماییم که گزک را به دستشان می دهیم.

امروز هم گزکی که به دست وزارت دانشگاه هاست مساله تفکیک جنسیتیست. که ناشی از توجه زیاد دانشجویان امروز به مساله روابط با جنس مخالف است. البت نه اینکه مقصر دانشجویان امروزند. که این توجه ریشه در گذشته ای دارد که..... دلیلش هم تفاوت رفتارهای دانشجویی نسل پدران ما، ما و بعد از ما .....

یک حرف دیگری هم که همه دانشجویان می شناسندش این است که وقتی استادی دستش به نمره دادن نمی رفت و ما شاکی می شدیم، می فرمودند ما خودمان روزی دانشجو بوده ایم. بعد ما می اندیشیدیم چگونه کسی که خودش روزی دانشجو بوده امروز احوال دانشجویان را درک نمی کند؟! بعد دیدیم همین مساله امروز برای زندانیان سیاسی هم شاید قابل تعمیم باشد.

و خلاصه اینکه هرچه دغدغه آحاد دانشجویان (مردم)، باشد، وسیله ای می شود برای مدیران دانشگاه (حکام) تا دیگر مسایل به فراموشی سپرده شود. فی المثل بحران تفکیک جنسیتی دانشگاه ها در ایام حوالی 18 تیر.

با کمی تاخیر

سه شنبه ای که طی شد، به جز سه نفر که خودمان به آنها گفتیم مناسبتش چیست، کسی به ما تبریک نگفت. البته حق هم دارند همگان که ندانند چهاردهمین روز برج تیر را روز قلم، نام است. از بس که همان روز به مورخه قمری اش روز پاسدار بود و چنان اهمیتی دارد این تاریخ قمری که اصلا مناسبات خورشیدیمان به کل از یاد می رود. اول با خودمان گفتیم شاید به دلیل آن است که در آن روز مانند روز پرستار و معلم، نه ولادت یکی از خاندان معصومین است  و نه شهادت علمای اسلام. بعد دیدیم نه، چراکه نه معصومین علیه السلام مهندس بوده اند و نه کارگران عالَم عالِم. گفتیم شاید سبب، عدم تبلیغات رسانه ای باشد. سراغ رسانه ها رفتیم. در رادیو فرهنگ حرفی نشتیدیم. در یکی دو روزنامه هم ستون کوچکی دیدیم در توصیف قلم و توضیح این روز، که آن هم مطلب دندانگیری نبود. در جلسه شعر فردوس هم حرفی به میان نیامد تا وقتی که فقط چهار نفر در سالن مانده بودیم و استاد به کنایه فرمودند، امروز روز قلم است. و گله کردند که چرا برای این روز فقط عده ای اهل قلم را به هتلی دعوت می کنند برای صرف شام و شربت و شیرینی. فقط همین. و بعد با ما خداحافظی کردند برای عزیمت به هتل جهت صرف شام و شربت و شیرینی. بعد از آن ما که با پای پیاده به سمت خانه مان راه می پیمودیم، در اندیشه شدیم که روز قلم باید برای کدام گروه از اقشار جامعه مهم باشد، دیدیم اول خطاطان هنرمند با قلم سر و کار دارند که به دلیل هنرمند بودنشان از هیاهو و جنجال بیزارند، گروه دوم هم طباخان و سلاخان گرانقدرند و قلم را یا ساطوری می کنند و یا آنقدر در آب جوش می گذارند که چون موم نرم شود و قابل صرف با سرکه و سیرترشی. بعد از آن اگر مداد را قلم به شمار آوریم، نجار ها و صنعت گران، استفاده زیادی از آن دارند و چون همیشه در پشت گوش نگهش می دارند، روزش برایشان اهمیتی ندارد. ضمنا روز کارگر و روز صنعت هم به جای خود باقیست. اگر هم خودکار و خودنویس و روان نویس را قلم بدانیم، پزشکان، پرستاران، معلمین ، مهندسین و بازاریان را شامل می شود، که هر کدام روز خود را دارند. از این همه، تنها، گروه ناچیزی باقی می ماند که خبرنگاران و شعرا و نویسندگانی چون ما را شامل می گردد. که به دو دلیل حق مهم شمردن روز قلم را ندارند. اول اینکه بخش خیلی خیلی خیلی کوچکی از جامعه هستند و به دلیل اینکه کارشان جز بازی با کلمات نیست، و در پیشبرد سند چشم انداز سودی ندارند، باری هستند بر دوش جامعه. دوم آنکه این گروهِ عموما غرب زده روشنفکر، نوشته هایشان را تایپ می کنند و اصولا کمتر از قلم در دستانشان اثری هست. با توجه به این موارد همان شام مذکور هم زیادیشان می باشد و اصلا نام اهل قلم را هم باید به اهل کیبرد تغییر دهیم تا هم در حق قلم، قلم بدستان و ایضا گوساله های گرامی اجحاف نشود و هم معلوم شود این خودفروخته های فراماسونر صهیونیست، عامل بیگانه اند. در همین اندیشه ها بودیم که خود را جلوی درب سوپر مارکت مهندس یافتیم. سریع نسبت به خرید تخم مرغ و گوجه فرنگی و یک چیز دیگر اقدام کردیم و به سوی خانه متواری شدیم، تا ناگهان به جرم بورژوازی سیاسی و خرید موادی که هم فرنگیست و هم برای تهیه غذای فرنگی کاربرد دارد مورد دستگیری مامورین معذور و محترم قرار نگیریم. البت امشب در رسانه غیر ملی گزارشی از آن مجلس مذکور به اختصار دیدیم اما نه از شام و شربت و شیرینی خبری بود نه از استاد ما.

 

هرچه گویم درد خود شرح و بیان      

عاقبت ترسم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر بیان روشنتر است       

لیک درد بی زبان روشنتر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافنت   

چیز ما را ناگهان برخود شکافت

گلچین روزگار

در روزگار ما که کوچه ها خاکی بود و دیوارها کوتاه، صبح علی الطلوع مردی با خرش از خیابان می گذشت و از حنجره فریاد می کرد " عدسی عد---------------- س"، و تقریبا از هر ده خانه چهارتای آن ته تاقاری را بیرون می فرستادند برای گرفتن عدسی. حدود ظهر که می شد، آن یکی که دو گونی یکی چرک و یکی تمیز، به دوش داشت، فریاد می کرد، "نمکی نون خشکی سبدی نون خـــــــــــــــــــــشک"، و تقریبا از هر ده خانه هفت تای آن دختران نابالغ را بیرون  می فرستادند تا به ازای نان خشکی که در گونی چرک ریخته می شد، سبد و نمکی از گونی تمیز بردارند. عصرها هم، دیگری می آمد با چرخی که روی آن پر بود از هندوانه های محبوبی و شاهرودی. و با همان یک بار فریادی که اول محله زده بود همه زنان را که در کوچه ها مشغول خوردن کاهو سکنجبین بودند و گل می گفتند و گل می شنفتند خبردار می کرد برای خریدن هندوانه های شیرین و آبدار، تا فردا را به جای کاهوسکنجبین، نان و پنیر و هندوانه بخورند. هوا هم که تاریک می شد بعد از صدای موذن مسجد محل که از بالای گلدسته، تحریرهای دستگاه شور را بی نیاز از دستگاه آمپلی فایر از حنجره آتشینش به گوش اهل محل می رساند، سکوتی آرامشبخش حکمفرما می شد تا ساعات پایانی شب که عطاس زمزمه می کرد، "شهر در امن و امان است" و تا صدای دوباره موذن محل هنگام بامداد هیچ صدای دیگری نبود.

اما امروز که کوچه ها اسفالت شده و سر هر کوچه ای یک طباخی و دو میوه فروشی و چهارده بقالی(سوپرمارکت)، آب زیپو و میوه چینی و شامپوی تاریخ گذشته تحویل مردانی می دهند که از سرکار راهی خانه هستند، نیسان های آبی رنگ جای خرها را گرفته  و یک نوار بدصدای ضبط شده از بلندگویی فریاد می زند، "یخچال، لوازم منزل، آهن ضایعات، قنداق فرنگی، لوازم برقی، بچه دماغو، لباس کهنه، پنکه سقفی، صندلی ماساژ، تشک خوشخواب، مجسمه فرعون، استخر قانونی ... خریداریم." و به جای آن نمکی های بنده خدا، موتورهای سه چرخی که اغلب روغن سوزی هم دارند، صدا می کنند که " دی دی دی دی دی دی دی دی دیـــــــــــــــــــــــد، دی دی دیـــــــــــــــــــــد، دی دی دی دیـــــــــــــــــــــــــد، دی دی دی دی دی دی دی دی دی دی دیــــــــــــــــــــد". و این در حالیست که شبها راس ساعت دوازده خاوری مجهز به جمع آوری تفکیک شده زباله از هر کوچه می گذرد و کارگر زحمتکشی، نیمی از زباله ها را بر داشته در یک حرکت پرتابی، خط سیری بر زمین نقش زده و نیم دیگر را به دلیل خستگی کار برجای می گذارد. و البته خاور جمع آوری زباله شروعیست برای عبور و مرور شبانه کامیون های کمپرسی کارگاه های ساختمانی زمین خواران محترم، از کوچه هایی که حالا در خلوت حضور خودروهای کوچک و بزرگ، جولانگاه خوبی هستند برای گاز دادن و سرعت رفتن و سرسام دادن به مردان و زنانی که خستگی روزانه امانشان را بریده و از درد مفاصل به خود می پیچند. و در دم دمهای صبح که تازه چرتشان گرفته، صدای مرغان دریایی که از بلندگوی مسجد به گوش می رسد، تا پایان دعای ماه، فضای شهر تهران را از، شهسوار تا مدینه، سیر می دهد.

ما هنوز نفهمیدیم که سبب اینهمه، قالی باف بودن شهردار است؟ یا دکتر بودن رئیس جمهور. و یا ... بودن دیگری. لطفا پاسخ صحیح را در قسمت نظرات وارد کنید تا خانواده ای را شاد، دلی را آزاد و جماعتی را به زندگانی امیدوار کنید. در پایان از تشریف فرمایی همه دوستان و آشنایان، و همه کسانی که از راه های دور و نزدیک قدم رنجه فرموده، تشریف فرما شده اند، کمال امتنان و تشکر به عمل می آید. امید که هرچه خاک آن مرحوم است بقای عمر شما باشد.

گلچین روزگار عجب با سلیقه است .....

بهایش به چند؟

آن روزها بازار که می رفتیم، فی المثل بعد هفت هشت سالی ارسی که می خریدیم، حجره دار را می گفتیم، بهایش بگو و می گفت مثلا سه سکه. یا می رفتیم چهار مرغ و یک خروس می خریدیم می شد به عبارتی بیست و یک سکه، که البته به مرور بر تعداد این مرغها افزوده می شد و گاه تا چهل مرغ می رسید. البت هیچگاه سی نمی شد یعنی یا بیست و نه مرغ بود یا سی و یک مرغ. که اگر سی می شد وحدتی حاصل می آمد که ما را سراینده منطق الطیری می نمود که دانی و عطار را دیگر مجال سرایش آن منظومه نمی آمد. حالا ما که روز پیشین به بازار رفته بودیم برای خرید اویغو، گفتند نداریم. گفتیم باشد لااقل بهایش بگویید. گفتند لختی پیش یکهزار و هشتصد تومان آنی دیگر را خدا عالم است و بندگان دارایش دانانند. 

و دانا بود هرکه دارا بود

گفتیم این تومان که می گویید و از برای مغولان است یعنی چه؟ گفتند یعنی هجده هزار ریال. و باز گفتیم ریال که اعراب را واحد پولست. بگویید این مقدار یعنی چند سکه؟

یکی گفت: هفتاد و دو سکه

دیگری گفت: سی و شش سکه

آن دگر گفت: هجده سکه

بعدی گفت: نه سکه

یکی دیگر گفت: سه سکه و نیم

یکی هم از آن دور فریاد زد: روندش کنی حدود چهل وپنج صدهزارم سکه البته طرح جدید. قدیم هم هست، پ.ه.ل.و.ی هم می شود حساب کرد.



 

دوستمان احمد

ما دوستی داریم به نام احمد. سالها در ارادت مرشدی منصور نام تلمذ ورزیده است و این روزها نامه هایی بر ما می فرستد از احوال مرشد و مرادش که پس از روشنگری هایی که به قول احمد تنها از زبان منصور جاری می شود و منبع سخن اوییست که در شعله طور موسی را سخن گفت. و امروز گویی احمد و منصور هردو در زندان به سر می برند که مختصری از احوالاتشان چنین است:

« ..... در همان اوقات هر روز عده تازه ای به زندان آورده می شد- تک تک یا گروه گروه. از میان آنها کسانی که پابرهنه، لخت یا ژنده پوش بودند با خشم و پرخاش بسیار و با فریاد مرگ بر ... وارد زندان می شدند. بعضی از آنها را چند بار چوب می زدند و پنهانی آزاد می کردند. کسانی هم بی سروصدا وارد زندان می شدند، به حبسگاه و سیاهچالها هدایت می شدند و صدایی هم از آنها در نمی آمد. گفته می شد که آنها دیوانیان از کار برکنار شده بودند که برای سقوط ... غوغا کرده بودند.....

..... او به شدت مورد خشم و نفرت عام بود. در مال اندوزی به هیچ حد قانع نبود با سوداگران بازار شریک بود و پنهانی به آنها اجازه می داد تا بهای اجناس گران کنند ......

...... کسانی که این روزها به زندان می افتادند متهم به ارتباط با قرمطیها می شدند. اتهام هم شایعه ای بود که ... و عوانانش در دهانها انداخته بودند. تا آنجا که من می دانم شایعه وقتی در دهانها می افتد که هیچ کس از آنچه در ماورای آن است آگاه نیست ..... »

 

 

 

به اقتضا شاید بازهم از این نامه ها بازگو کنیم.

فیلم سربازهای اعدام را دیدید؟

مطالعه «شعله طور» اثر استاد زرین کوب را پیشنهاد می کنیم.

 

جرم؟!

اینبار حقیقت آنقدر تلخ است که هیچ طنزی یا هیچ شاعرانگی نتوانست نیرویی در درونم بیافریند تا گفتنش برایم قدری ساده شود یا لااقل بتوانم آن طور بازگو کنمش که شما خواننده گرامی را قدری از جراحت حقیقت فارق نمایم. اما .....

فقط می پرسم

تشییع جنازه جرم است؟ یا ... شاید اصلا مردن جرم باشد.


راستی اگر مردن جرم است پس اشد مجازات هم جرم است!

جهانبینی

در پس گذزان اوقات شریفمان در اتول باوفایمان بودیم که رادیوی گرامی موزیک زیبای فولکلور را پایان داده تیتراژ خبر رفت که

دید دیدی دیـــــــــــــــــــــــد 

دید دیدی دیـــــــــــــــــــــــد

دید دیدی دید دیدی دید دیدی دیـــــــــــــــــــــــــــــد

و اعلام نمود که 

«انستیتو ... در کشور فخیمه سوئد به تازگی کشف فرموده اند که ابعاد بدنی انسان ها مانند قد و وزن با جهانبینی آنها در ارتباط است به طوری که افراد کوتاه قد جهان را بزرگتر و افراد بلندقد دنیا را کوچک تر می پندارند.»

به این ترتیب ما پی بردیم به ریشه سخنان رئیس جمهور اینجا و دلایل سخنان رئیس جمهور امریکا و البته پی بردیم چرا آقای اینجا با آقای پوتین متفاهم بودند و با آقای مدودوف نه.

و البته فهمیدیم چرا هفت متر برای ما زیاد بود و برای مرحوم حجازی کم. و اینکه چرا ما هرگز دروازه بان نشدیم.

بعد هم فهمیدبم  چرا ما در اتول نیم متریمان راحتیم و جناب جوردن در لیموزین ناراحت. 

ضمنا دانستیم که مانند همه اکتشافات بزرگ دنیا که ایرانیان همیشه زودتر کشفش کرده بوده اند این را هم می دانسته اند و از قدیم گفته اند «ریز می بینمت» و البته این جمله از دهان دو دسته خارج می شود. هیکل داران و دهان داران. که هردو از انواع مهره داران پسداندار هستند. 

بعد هم داشتیم بیشتر می فهمیدیم که رادیو با صدای جناب ناظری به وجد آمد که 

« من چه دانم من چه دانم من چه دانم ...»

و ما را در سوالات فراوان وا نهاد. 

خیاط در کوزه افتاد

 

کنون بزم دنیای بی غم شنو

دگرها شنیدستی این هم شنو

پس از آن عروسی شهزادگان

خبر آمد از رفتن طالبان

پس از بمب و قذافی و انهدام

اوباما بکرده است کاری تمام

که با ارتشش حمله ای برده است

کسی هم کمی یاری اش کرده است

زمان، وقت در کوزه افتادن است

و خیاط این بار بن لادن ست

ترور بی ترور دیگر از این زمان

چه در آسیا و چه در لامکان

دگر دهکده پاک از جانی است

جهان یکسره خوب و انسانی است

دروغ است مقتول در چاه آب

که بیرون نمی آید از منجلاب

نه آتشنشانی نه ماشین پلیس

سر کوچه ما نبینید! نیس (ت)

همه رهبران جهان دوستند

و با دولت از یک رگ و پوستند

کسی هم ندارد کسی را غرض

نمانده به دنیا نشان از مرض

به جز آرتروز ، ایدز ، دیوانگی

هپاتیت، سلاطون و افسردگی

همه شاد از قیمت نان شب

کمی هم اگر شد میانش رطب

خدایا چنان کردی انجام کار

زمین گشت فردوس و ما رستگار

 

گریه کنید گریه ثوابه

هر روزمان را می بایست ابتدای صبحگاهان با آن خواب آلودگی و کسالت بر سر درس مردی تندخو می نشستیم که یا هر چه می گفت همان می کردیم یا فلک بود و پاهای کوچک ما. حتی اگر می گفت انف ما نیز بگفتندی انف و نگفتی انف. (بر وزن الف) چون در حساب می آمد دست بر ریش بلندش کشیده ما را می گفت حق الزحمه ما را از پدرانتان بستانید وگر نه... همان که دو خط بالا گفتم. و هنگام علوم طبیعی ما را از حرکت شی در آسمان و بر خوردش با جسم ثابتی می آموخت که صدایش چنین بود، "شترق"

بعد تر دیدیم آن مرد را تبدیل کردندی به بانوانی مهربان و گوییا دلسوز که کودکان را مادرانه تعلیم نماید اما کودک ما از تشرهای مردانه معلمی سخن می گفت که ما را ترنسژندر احتمالش آمد. جویای تحقیق شدیم و دیدیم مشکلات خانوادگی گریبانش چاکیده از حقوق کم و دردسرهای زیاد. از دیگر سو، قانون هم هنوز همان بود. صبح علی الطلوع بر سر صف در سرما و گرما و بیماری و سلامت. افزون بر آن حالا روزهایی هم پیش می آمد که کودکان را بگفتندی امروز عزای فلان است و همگان را باید به گریستن. و روز دیگر عزای بهمان. آنقدر کودکان را به روزهای گوناگون گریان کردندی که پنداشتیم نسلشان دپرشن گرفته اند از نوع مرغی. بعد تر تر فهمیدیم خودمان هم یا مرغ شده ایم یا دپرس، از آن جهت که هر کانال را بگرفتیم صدا می آمد "های های گریه کنید مسلمونا گریه ثوابه"، بعد برای آنکه ثواب کنیم کمی خودمان را کباب کردیم اشکی نیامد. گفتیم برای دلباز شدنمان از خانه بیرون شویم. شدیم. نشدیم اما دلباز. یا صدای بوق می آمد. یا جایی دعوایی بود و یا دوستان محترم انتظامی مشغول گشت و ارشاد و هدایت گناهکاران به سوی بهشت.بازگشتیم و سر به کوک ساز ناکوک بر داشتیم. تیونر روشن، هی پیچاندیم و پیچاندیم تا در رفت سیم چهارممان. و پیچیدم در کش مکش سیمی از مس که ظاهرش زر می نمود. پنداشتیم حتما کیمیاگران ساز می نواخته اند که در پی کیمیاگری بر خواسته اند. بعد که بیشتر فلسفی شدیم. دیدم بسا چیزها که زر می نماید و مس هم نیست. مانند جایی که در آن می زی ایم. و هی می گویند خودکفا شدیم از... و از ... و .... . و مرمان را بهای برق و گاز و آب افزون می شود هر روز بر اساس نموداری که رابطه عکس دارد با ارزش و اعتبار گذرنامه ایرانی. سالی پیش پای برجی معرف همگان در فرنگ، سیاهی را به گفتگو بودیم پرسید "ور آر یو فرام" گفتیم ایران. لبخند زد مشتی گره کرد و  به هر زوری بود بر لهجه لیز فرنگی اش فائق آمده با صلابت گفت "ایران...؟!مووساوی". و امسال سختگیری ها در گذر از پاس چک فرودگاه هامبورغ بیشتر و بیشتر بود در پس آن لبخنده های مزورانه و "هاللو" گفتن های ظاهرا صمیمی. اشکش آنجاست که نیروی انتظامی فرودگاه امام حتی آن لبخند را هم تحویل نمی دهد به ایرانیانی که با شوق به دامن مادری زیبا باز می گردند.

دیگر هیچ کس در فرنگ به ما نگفت "ایران...؟! مووساوی"

 

 

تان و روز

اساسا ما قبلا هم گفته بودیم دقتمان زیاد است و اصولا آنچه دیگران در آینه بینند ما در خشت خام. مثلا همین داستانی که از حضور نیروهای امنیتی دربهشت زهرا و گلستان خاوران، که همه را بر این باور داشت که گویی مساله سیاسی است، اصلا انگار نه انگار عزیزان انتظامی هم در این اماکن متبرکه کس یا کسانی دارند. و احتمالا به مقبره ندا و سهراب هم کاری نداشته اند. البته این در مورد استشهادیون هم صادق است و ممکن است برای دیدار بستگان عازم بحرین باشند و ربطی هم ندارد که در مجلس عنوان شده است که برای بحرین فکری خواهیم کرد. دیگر اینکه باید به یاد داشته باشیم که وودی اصلا شخصیت خوبی نیست و ما هم نباید از دیدن توی استوری خوشمان بیاید. نه به این دلیل که امریکاییست یا آنکه با باورهای صهیونی موازیست بل به دلیل حمایت از پلنگ صورتی و مورچه خوار. با همه این اوصاف ما هم مثل عادل خان فردوسی پور اعلام می کنیم همگان دوستمان دارند چون دروغ نمی گوییم. شما هم اگر دقتتان بیشتر کنید در خواهید یافت عنوان چیست و داستان چه ......


ضمنا گروهمان هم در فیس بوک احداث شد (زودتر از بزرگراه شمال)



مدرسه پیرمردها

احتمالا فیلم دهه شصت بود. که البته تشابهات زیادی با افراد مختلف در حال حاضر داشت. این را با اشاره نغزی از فانوسمان دریافتیم. و همینطور پی اشاره ها رفتیم و دیدیم بعله. بسیار کسان را باید در این فیلم کودک پیدا کرد. مثلا شخصیت سرهنگ، (سعید پور صمیمی) که دائم توهم دشمن داشت، یا آشپز، (اکبر عبدی) که تمام مشکلات از هرجا که بود از چشم او دیده می شد طوریکه خودش هم باور کرده بود. و هر خرابکاری می دید با تعجب می پرسید «یعنی همه اینا کار منه!؟؟»، یا دو برادری که در حال رانت بودند برای بالاکشیدن مدرسه سیبیلو که پدرشان بود، (برادران بنفشه خواه) و یا ناظم (زلزله) آسایشگاه سالمندان (مدرسه پیرمردها)، که بر همه سخت می گرفت و مدام افراد آسایشگاه را به تنبیهات مختلف تهدید می کرد و برای یافتن فسقلی همه تخت ها را می گشت و همه اتاق ها را تفتیش می کرد، (گوهر خیراندیش). البته از من نخواهید که مصادیق امروزی این شخصیت ها را نام ببرم چراکه خوانندگان این وبلاگ البته نه به اندازه نویسنده که ما باشیم مسلما، فرهیخته و هنرمند و فهیمند و به عبارتی موضوع را روی هوا می زنند. (هندوانه در زیر بخشی از بدن). از نقد فیلم!! که بگذریم سوالی برای ما پیش آمده در پی سخنان قائم مقام ستاد مبارزه با مواد مخدر که فرموده اند 75% مردم دسترسی به مواد مخدر را آسان تلقی می کنند. خوب این که بعله اما نتیجه آنکه احتمالا اگر از 25% باقیمانده بپرسند شما چگونه به مواد مخدر دسترسی دارید می گویند به سختی. سوال بعد هم اینکه شنیدیم شخصی به دیدار 6 ساعته از وزارت ... پرداخته اند برایمان تعجب شد که یا ایشان ... ای هستند که 6 ساعت در آنجا بوده اند یا اهل فتنه اند. البته این دومی که نیستند اما جوابش را هنوز نمی دانیم. راستی امروز از زبان پیرمرد باصفایی در صف تاکسی شنیدیم که با لهجه زیبای خوزستانی به دوستانش می گفت یادش بخیر جوان که بودیم از ذوق سال تحویل شب تا صبح با کت و شلوار می خوابیدیم خواستیم بپرسیم تحویل سال در چه ساعتی از شبانه روز بود؟ اما نپرسیدیم خواستیم بگوییم پدر جان شما هم؟!! آبادان؟!! لاف؟!! نگفتیم فقط یواش در گوش فانوسمان زمزمه کردیم لهجه شان خوزستانیست. و او خود تا آخر مطلب را گرفت طبق معمول. اصولا ما و فانوسمان مطالب را خوب می گیریم یا از او یک اشاره است و از ما به سر دویدن و یا برعکس از ما به سر دویدن است و از او یک اشاره. ضمنا شعر فجر هم در کمال ناباوری تمام شد. ما که قابل ندانستیم اما دوستانمان که شرکت کرده بودند دماغشان سوخت. موکدا دماغشان. سوال آخر هم اینکه این مجمع نمایندگان ادوار مجلس که بیانیه داده اند برای مسائل اخیر در دفاع از حقوق مردم و جایگاه نمایندگانشان، چه کسانی هستند ما نامشان را نمی دانیم...........

بدون شرح

با اجازه شر کت پژو

 

 

 

 

 

 

اوقات بامدادی بود و هنوز هوا روشن نشده بود ما نیز از آنجا که داشتیم جایی می رفتیم قانونمند، از معیت دوربین عکاسیمان محروم بودیم، با همراهمان در آن تاریکی تصویری از این اتول استیشن اوراقی برداشتیم تابرایتان بگوییم اصلا هیچ نشانی از هویتش باقی نمانده بود تا ما به  اصالت کمپانیش پی بریم جز یک مساله و آن نمره آن اتول افسرده حال بود. شماره اصفهان بر پیشانی داشت و این ما را بر آن داشت تا در حافظه تاریخیمان مروری کنیم و بر پژو بودن این بیچاره ایمان آوریم. این حافظه تاریخی بدچیزیست، علی الخصوص که تاریخ تکرار هم بشود. ما البته تا حدود دبیرستان از تاریخ بدمان هم می آمد. حال اما اساسا سر و کارمان افتاده با تاریخ و مشابهاتش. علاقه هم داریم البته. مثلا همین جریان های سیاسی تکراری در جهان. یا جبهه گیری های بی بی سی در ازمنه گوناگون در مقابل نظام های سلطه گر و مردمان به قیام برخاسته شان. یا اصلا نوع رفتار سیاسیون صاحب قدرت در مقابل مخالفینشان. آن روز که اخبار را می دیدیم از سر ناچاری، ناخودآگاه ذهنمان رفت پی احوالات مجلس شورایی کشور کره که همیشه نمونه بلوا و بی تدبیری و برپاسازی غوغا بوده اند. بعد هم اندیشیدیم که آیا سناتورهای یک کشور نماینده چه کسانی هستند؟ و با خود گفتیم حتما مردم. مردمی که سالهاست در آرزوی آرامش به افکار گوناگون مشابهی اعتماد می کنند که هنوز ارضایشان نکرده است. این واژه ارضا البته معانی بسیار دارد اما منظور ما دقیقا همانی است که اینجا مصداق دارد و ذاتا ما انسان مودبی هستیم. حالا هرچه بعضی ها به رواج بی ادبی مبادرت کنند بازهم ما بر سر پیمان و عهد و سوگندیم به قول استاد شجریان. و هرچه هم بیشتر بی ادبی کنند این آقایان محترم، ما بیشتر از ایشان ادب می آموزیم. می گفت: لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادب یادش به خیر کتابهای درسی قدیم که امروزه مد شده است عکسهایشان را هی برای هم ایمیل می کنند همین مردم در آرزو مانده.شاید مرور خاطرات دوران مدرسه آبی بر آتش ذهنهای آشفته ایست که در زمان حال دستاویز درخوری ندارند برای دلخوشی. حتی جشنواره فیلم فجر. که گویا آقای اصغر فرهادی حسابی درو کرده اندش. و البته بالاخره این جناب بهداد هم بر بال سیمرغش سوار شدند.یا حتی جشنواره موسیقی که باز هم این آقای بهداد آنجا هستند البته اینبار نه با سیمرغ که با دارکوب. از اینها گذشته باز هم هیچکس پیش بینی ما را جدی نگرفت که گفته بودیم این بلوای مصر عاقبت خوشی ندارد و مبارک که برود، میمون می آید و اصولا تاثیری در حال مردمان بی نوا نخواهد داشت جز جابجا شدن ثروت و قدرت در میان آنها که دست در آن داشته و دارند. این میمون هم البته بی ادب نیست معنایش با همان مبارک گره ای عیق خورده است. برای رفع خستگی با ملیجکمان تماسی گرفتیم تا لطیفه ای برایمان بگوید که گفت:

(با لهجه کاشانی بخوانید)

پِسِره سوار پژو مِشِه مِره مشهد

پِدِره سوار داااتسون مِشه مره مشهد

پِدِره از پِسِره زودتر می رسه چرا؟

 

چون پِسِره بی بصیرت بوده پِدِره بصیرت داشته