این اولین باری نبود که با همه وجودش غصه می خورد. و حتما اخرین بار هم. گریه کردن براش انقدر ساده شده بود که دیگه حسش نمی کرد. و فقط از خیسی بالشی که دیگه رنگ و روی قدیما رو نداشت فهمید گریه کرده. بسته قرص ها رو هنوز تو دستش نگه داشته بود. و ماتش برده بود به آلبوم های عکسی که گوشه کتابخونه رنگ خاک شده بودن. دیگه همه اون جمع دوستانه تنهاش گذاشته بودن و از اون جمع فقط خودش مونده بود و بس. نگاهی به دستهاش کرد که دیگه اثری از سالخوردگی روش نبود. بلند شد و به اتاق پذیرایی رفت. سالن پر بود از مهمونای سیاهپوش و روی میز دو تا شمع سیاه بود با یک ظرف خرما و عکسی که اول خیال کرد آینه است.