با همه توان داشت تقلا می کرد. دیگر داشت به منظور خودش می رسید. چیزی نمانده بود. همه کارها طبق روال انجام شده بود و تنها آخرین مرحله مانده بود تا خودی نشان دهد. یک بار دیگر مرور کرد پله ها - دایو - لبه فنری - دوستانی که در آب مشتاقانه نگاهش می کردند - ارتفاع ۱۵ متری و دلی بیباک آماده پریدن.چند قدمی عقب رفت نفس عمیقی کشید و شروع به دویدن کرد وزنی نداشت صدایی نمی آمد در هوا معلق بود اما چیزی درآب غوطه می خورد. دوستانش به جای آنکه به سراغش بیایند و دوره اش کنند هریک از سویی پا به فرار گذاشتند و او بالا و بالاتر می رفت.