اسپری
منتظر شد همه خوابیدند. بعد آهسته از اتاق بیرون زد. وارد حیاط شد. کفشهاشو دست گرفت و نوک پا نوک پا رفت طرف در حیاط که صدای پدرش تو گوشش پیچید.
-کجا این وقت شب؟ خیر باشه
هیچی خواستم یه هوایی بخورم
-تو حیاط هوا نیست؟ باید بری بیرون اونم با این وضع؟
خوب نمی رم
-اوهوم. منم راحت برم بخوابم و هیچی نپرسم. اصلا انگار نه انگار. خوبه؟
خوب ببخشید. غلط کردم
-خدا ببخشه. حالا کجا می رفتی؟
راستش...
-اگه یادت نمی آد بگیر. رو جاکفشی جا گذاشته بودی.
و پدر اسپری سبزرنگی رو توی دستهاش بالا گرفت. جستی زد و اسپری رو قاپید و سرشو پایین انداخت.
پدر دستی به صورتش کشید و گفت: نمی گم نرو اما به سی و یک سال دیگه فکر کن.
+ نوشته شده در ساعت توسط ع فواد
|
هر یکشنبه به روز می شویم