منتظر شد همه خوابیدند. بعد آهسته از اتاق بیرون زد. وارد حیاط شد. کفشهاشو دست گرفت و نوک پا نوک پا رفت طرف در حیاط که صدای پدرش تو گوشش پیچید.

-کجا این وقت شب؟ خیر باشه

هیچی خواستم یه هوایی بخورم

-تو حیاط هوا نیست؟ باید بری بیرون اونم با این وضع؟

خوب نمی رم

-اوهوم. منم راحت برم بخوابم و هیچی نپرسم. اصلا انگار نه انگار. خوبه؟

خوب ببخشید. غلط کردم

-خدا ببخشه. حالا کجا می رفتی؟

راستش...

-اگه یادت نمی آد بگیر. رو جاکفشی جا گذاشته بودی.

و پدر اسپری سبزرنگی رو توی دستهاش بالا گرفت. جستی زد و اسپری رو قاپید و سرشو پایین انداخت.

پدر دستی به صورتش کشید و گفت: نمی گم نرو اما به سی و یک سال دیگه فکر کن.