راست بگو راست بگو راست ...
رفته بودیم برای میهمانی، کف دستمان را که بو نکرده بودیم بدانیم بوی چای کهنه دم می دهد. هنوز اساسی جلوس نکرده بودیم که از آتش تند بحث مدعوین سوزشمان شد. گوش شدیم از سر تا به پا برای شنیدن و دم برنیاوردیم. بحث از قیمت و یارانه و کارت سوخت نشان می داد که ناگاه یکی از حضار مدعی شد که نعوذ بالله امام زمان تشریف آورده اند، و ما دست روی دست گذاشته ایم. دقیق شدیم دیدیم به برخی تیترهای روزنامه ها اشاره دارند، اگرنه ما هنوز از دیدار جمال جانانه دوست محرومیم.
البته حقمان است با اینهمه ناپسندی ها در جامعه و خانواده. چرا که
... وصال یار میسر نگردد اگر زمام دل نه به دستش نهاده ایم از جان
خواستیم شعرمان را بلند بخوانیم، البته نه این که اینجا سروده ایم. آن یکی را که قبلا سروده بودیم و احتمالا حتما شما نشنیده اید. اما به صلاح نبود و نخواندیم اینجا هم نمی نویسیم، اصولا بیماری خودسانسوری ما را نیز مبتلا کرده از بس دوستان الطفات فرموده اند به اینجانب. اما این میان آنچه ما را متوجه کرد نوع مباحثه دوستان بود و اینکه هر یک به شیوه ای خاص مشارکت، ببخشید شرکت می فرمودند. یکی هنرمند معمار بود و آیات و روایات می خواند در شکوه از رواج خرافه، دیگری مداح اهل بیت بود و به مسموم بودن سطح سلامت جامعه از جسم و روح می پرداخت با نگاهی به آلودگی هوا و مزمت ماهواره، آن دیگری پزشک بود و از مهندسی هدفمنسازی سخن می راند، و آن که مهندس بود شعری به لب زمزمه می کرد که نمی نویسیمش و ما که مثلا شاعریم هی شعرمان را قورت دادیم و نخواندیم. البته این میان ذکر صلوات زینت بخش دعوای پرخنده سوزناک دوستان می بود. بعدا دیدیم اینها که چیزی نیست. یکی را خودمان می شناسیم درسش ورزش است و عشقش موسیقی و احتمالا از همین تناقض درونی است که شاعرمآب می نماید. حالا وقتی یک نفر در خود اینجنین حیران است جامعه و مشاغل را حرجی نیست در این بلبشوی تناقض مدرک و سمت. مانند پایان نامه همین فرد نام نبرده که بسیار کسان را در مشاغل نامرتبط اکتشاف فرمودند. که البته خودمان هم دست کمی از ایشان نداریم.
بعد رفتیم خانه مان پس از آن مهمانی که البته به صرف شام مفصلی ختم شد. خسبیدیم و در خواب دیدیم که ما را اتفاقی بزرگ افتاده و سیدی والامقام سکه اشرفی به ما عطا می فرمودند. بیدار که شدیم فهمیدیم به همان تیتر روزنامه ها تعبیر می شود. اصولا خیلی ها خواب ما را مهم می پندارند. آنقدر که زمانی می خواستیم سوء استفاده کنیم اما شنیدیم کارهایی مثل رمالی و دعانویسی و کف بینی و هاله بینی و این قبیل جرم است، نکردیم. رفتیم سراغ همان شعر خودمان، گفتیم کاری کنیم که جدید باشد، قدری مضامین دینی را به شعر درآوردیم تا به عرصه طبع برسانیم، شنیدیم بنده خدایی که البته الان خدا را بنده نیست برای چنین قصدی تحت تعقیب و شکایت واقع شده و از این رو گریخته است از کشور گل و بلبل، تا آنجا که کنون آواز بی دینی سر میدهد. از ترس کباب، عطای ثواب را به لقایش بخشیدیم. و هنوز برای آنکه نکند پیانوی شعرهامان بی صدا شود برای ممیزی چاپ حذر کرده ایم از ارائه هر یک از آثارمان به شما تشنگان ادبیات. گفتیم در مطبوعات دستی بریم برای عرض اندام، اما نشد آنچه باید بشود از پر کردن فرمهای گوناگون خبرگزاری های مختلف. پس دست هامان به غایت یک چارک از لنگ هامان فزونی یافت. خواستیم چون دوست گرامیمان دستی به ساز بریم، گروه موسیقی مورد نظرمان دست از تمرین کشید. حال مقداری از اینهمه وفور نعمت دل درد شده ایم که شاید هم مربوط به شام مفصل آن شب باشد که ما را عادت به قدری چای بوده همیشه نه آنهمه متناولات رنگ به رنگ، این را به فانوسمان گفته بودیم که شاعر فقیراست و خوراکش ...، قصد آفتابه کردیم برای رفع حاجت، به ذهنمان رسید کنار دریا هم خواستیم برویم ببریمش با خودمان، که از قضا دیدیم حفره خوش تراشی در ماتحتش خودنمایی می کند. خود را گفتیم بهل. و سوی مستراح شدیم با امید آنکه آفتابه صاحبخانه مان از فلزات است و لابد سلامت.
و حالا قدر نبات سنتی یزد و عرق نعناع تند کاشان را که از سفر اخیرمان سوغات کردیم و البته شما را نیز بدان توصیه می کنیم خوب دانستیم. آنچنان که فانوسمان افاضات می فرمایند که بزنم به تخته رنگ و رویت باز شده است.
هر یکشنبه به روز می شویم