گاه آنقدر برای از خود گذشتن پی بهانه می گردی یا بی بهانه از خود می گذری که گویی تویی آن ژان وال ژان نامی. و گاهی دیگر تکبری محض، در خود خلاصه می شوی که دیگر هم سانانت را هیچ خدایت را هم از یاد می بری.

تو چیستی مگر؟ یا کیستی؟ هوده ات چیست؟ داری؟ چه می طلبی از این همه دست و پا زدن ها؟ کدام قله مانده که فتح کنی؟ یا کدام سیاره ؟ دل اتم؟ سلول های بنیادی؟ اقیانوس آرام؟

میلیون ها تن افیون و مخدر در رگ جامعه خویش می زنی که چه؟ سر به نافرمانی از چه گذاشته ای؟ کتاب ها نگاشته ای و درس ها و بحث ها! چرا؟

حاشا از این همه خود بینی. حاشا از دروغ های به مصلحت خویش. حاشا از تکبر یا تواضع زمانبندی شده ات.

مگر تو چیستی ای انسان! جز اندکی خون بسته شده.