گاهی با تو بودن را فراموش می کنم

و در طپیدنهای بی وقفه خویش با صدای ضربان غرق غرور می شوم که آی...

من منم

آنکه چنین خوش صدا و خوش رنگ و رو فخری دارد برای فروش به همگان بی همه این ها.

من منم

که با بودنم عشق را جاری می کنم در رگ و پی این بدن.

من منم

که در هر ضربان بودن را می سرایم برای بودن.

گاه این گاه بیشتر می شود که شاید گاه و بی گاه باید بگویم.

و کمتر زمانی سراغی از تو می گیرم برای آنکه دیگر شاید گهگاه تو را به خاطر آورم.

چندیست درد دارم در خودم

گاه صدایم چیزی جز طپیدن است و با سوزشی همراه می شود که گویی مرا از تختگاهم در سینه بیرون می خواهد کشیدن.

گاه اختیار ضربه هایم از کف می دهم و چنان سرعت می گیرم که خود از خود باز می مانم

نمی دانم  چرا همیشه تو را فراموش می کنم

و فراموش می کنم که بودنم از توست

و طپیدنم و عشق ورزیدنم

راستی منِ عاشق چطور چنین غرق غرور می شوم

و چطور در خود می مانم اگر تو هستی

و عشق هست

و ...

اما خوب است که گاهی یادی از تو می کنم.