زیارت
از پله ها که پایین می آمدم احساس دیگری داشتم. غریب نبود اما جدید بود. گمان می کردم نیرویی مرا با خود پایین می کشد این اختیار من نبود. پله ها که تمام شد نا آگاه به زمین افتادم و خاک را بوسیدم. همسفران همه با تعجب مرا می نگریستند و می گذشتند.
مامورین اامنیتی مرا به سوی اتوبوس هدایت کردند.اینکه اتوبوس چگونه رفت و چطور از ترمینال گذشتم و کی سوار تاکسی شدم و از فرودگاه خارج شدم نمی دانم. فقط می دانم که اکنون روبروی گنبد طلایی رنگی دست به سینه ایستاده ام که گویی سوی چشمان من از آنست.
می خواستم حرف هایم را بگویم و از حال دل واگویه ها کنم که نشد. انصاف نبود بعد از اینهمه دوری ملال دل برای سنگ صبوری آورم که جز مدد ندیده ام از او. نگفتم.
دلم در جوش و خروش آمده بود. گویی مستی و سرخوشی زیارت در جانم افتاده بود. چون همیشه زیارت نامه ام را زمزمه کردم که
ای به قربان صفای خادمان مهربانت ای فدای آن کبوتر های مست نغمه خوانت
دل گرفتار است و جان بیمار و سر آسیمه تو کرده ام آهوی وحشی دلم را بیمه تو
هر یکشنبه به روز می شویم