بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد

ازآنکه دلبر دمی به فکر ما نباشد

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد

صبحدم بلبل

بر درخت گل

به خنده می گفت

نازنینان را

مه جبینان را

وفا نباشد

اگر که با این دل حزین تو عهد بستی

عزیز من با رقیب من چرا نشستی

چرا حبیبم دل مرا ز کینه خستی

بیا در برم

از وفا یک شب

ای مه نخشب

بت بهاری

تازه کن عهدی

تازه کن عهدی

که برشکستی

 

و بند دوم:

به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم

چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم

روا نباشد اگر زمن کناره جویی

که من ز بهر تو از جهان کناره کردم

ای پری پیکر

سرو سیمین بر

بت بهاری

مهوشی جانا

دلکشی اما

وفا نداری

به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم

ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم

به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم

ببین در وطن

از رفیقانت

وز رقیبانت

چه ها کشیدم